بعد باز میبینی سالها و ماهها و روزها گذشتهاند و دوباره رسیدهای به تیر. تیر رسیده است به تو. بیاینکه گویی هرگز گذشتنی در میان بوده باشد. هر روز، انگار همین دیروز بود که «تو» بودی. من سرگرم ِ این موهبت. در سازش با رموز ِ آفرینش، دست در کار ِ آفریدن ِ دوباره تو بودم. تو، دل آشوب بودی و من آسوده. به خیالم میدانستمت نه که ندانسته باشمت. با هر کلمهای که رد و بدل میشد، من قدمی در تو، پیشتر میرفتم. و تو، که بیشتر میدانستی، خصوصاً اینکه پنهان میکردی از من، که خیال میکردم طبیب آلام ِ تو هستم، غافل از اینکه تمام روان من، در میان مشت تو، اسیر و در بند محبتی غریب و حسود مانده بود.
و هر روز که میگذشت و تو مهربانتر میشدی و شادمانتر و امیدوارتر، من تصور میکردم از حُسن نفس من است و اعجاز دستان من و نیرومندی عشق. چه میدانستم پشت آن چشمهای عبوس و گرفته، در نهان آنچه گویا پیدا بود، چه سرّی است. رازی که نباید بود و دلت مهربانتر بود و بزرگوارتر بودی از آنکه بگویی قدر این لحظهها و گفتهها را بدانم. که دیگر فرصتی نمانده است تا جدایی. تا رفتن. تا همیشه.
میبینی ماه ِ من؟ گمان میکردم تو خدای شبی و تاریکی و سرما و سکون و من، خدای روزم و روشنایی و گرما و حرکت. ندانستم، متوجه نشدم، گاهی این تاریکی است که بر روشنایی غلبه میکند. ندیدم که در حال غروبم. نشنیدم که شباهنگ میخواند. و تو در حال ِ گسستن از تن من، جان من، روح منی. که نشناختم طعم آن چشمها و رنگ آن نگاهها را و رنجی که در پشت ِ آن همه یکهو شادمانی پنهان داشته بودی که خیال میکردم ضعیفی و من باید تکیهگاه ِ تو باشم. که دلام میسوخت برای ماهی که تنها بود، پیدا بود. غافل بودم از شبی که ناگاه فرو میافتد و جهان مرا در خویش فرو میبرد و سالهای یخزدهای در پیش رو دارم. که با سیاه شدن ِ تمام رنگهای دنیای من، که نه قدمی توان ِ پیش ِ رو گذاردن داشتم و نه توان درنگ. هر چه بود، دانستم تو بزرگوار بودی و من، درگیر.
در آن تاریکی گسترده و خشن، هر صدای پایی و تپش ِ قلبی و هر نفسی، انگار میکردم تو باشی که به سویش میدویدم و دست بر گردنش میآویختم و بازو در بازویش و از ترس اینکه مبادا دوباره گُم شوی، سخت میپیچیدماشان به سرنوشتم و نمیدانستم، تو بر بالایی و در طلوع و من در پایینم و در غروب. که بلد نبودم سرم را بلند کنم و آسمان ِ بالای سرم را بنگرم که از ترس زمینی که ناگهان زیر پاهایم فرو میرفت و فرا میآمد، غافل شدم از بالا و بلندی که تو بودی. و پَستی گرفتارم کرد.
تا آن زمان که دانستم این انتظار، نه مرا که تو را کُشته است. حالا که یقین داشتم بر پَستیها نخواهم یافتت. حالا که رهاتر بودی و سبکبارتر، نه چشم میخواستم برای تماشا و نه گوش برای شنیدن. تو بالا بودی و بلند. من سرشکسته و پریشان. با آن بالهایی که دوخته بودی بر کتفهایم. سوخته. بیرمقی که در خون من جان گرفته بود. با هر آینه پاکدامنی که دیگر زنگار بسته بود. نبود. چه ناگهان در «رفتن»ی همیشه، «بازگشت»ـه بودی. به تماشای هر چه پاکی که نبود. هر چه درخشندگی که نبود. هر چه ستودگی که نبود. چرا شاد بودم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* متولد همیشه تیرماه ِ تمام ِ سالهای بعد از این ِ من. (+)
** آنچه از روشنی که در تاریکی یافتم، زشت بود و دژخیم. هر آنچه از تاریکی در روشنی یافتم، حیات بود و زیبایی. به قول ِ شریعتی: «سعی کن زیبایی در چیزی باشد که به آن مینگری، نه در نگاه ِ تو»
بالا بلندی که تویی، تماشایم کن!