در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

القصه که با فرزانه (+) امروز رفتیم دَدَر. اول رفتیم یک شکم ِ سیر هات داگ و پچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و غیره و ذلک ِ پیتزا پائیز نوش ِ جان فرمودیم. بعد خیلی ریلکس و خوشمزه نشسته بودیم درست بغل گوش صاحب مغازه و هی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و می‌خوردیم البته. و ایشان را هم شریک غم و شادمانی‌ خود نمودیم از بس که ماه می‌باشیم. آخر سر ملتفت شدیم که اینجا کافه اعیان نمی‌باشد ها! برای همین بلند شدیم و رفتیم بیرون که چه کنیم حالا؟ گفتم فرزانه بریم پارک معروف من؟[لو بدهم که نمی‌شود که خوب!] گفت نه. بعد ایستاده بودیم کنار خیابان و من از شور عشق در حال کله معلق زدن بودم و فرزانه هی بال‌بال می‌زد که مرا بگیرد اگر این کله‌معلق زدن خیلی جدی جدی اتفاق افتاد. خلاصه بلند شدیم ساعت سه و بیست دقیقه‌ بعد از ظهر سوار ماشین شدیم رفتیم «شاهگلی». بسی خنک بود و دلپذیر بود مثل همیشه و خلوت بود و من سوژه شده بودم برای خلق‌الله که «دختر به این خانومی، به این خوشگلی آخه چرا با عصا راه می‌ره؟» بعد من کلاً عادت کرده‌ام و کلاً یک جابجایی‌ی کوچولو در این معادله رُخ داده است و این من هستم که لذت می‌برم از تماشای مردمی که نه خانوم هستند [ و احیاناً آقا هم نمی‌باشند] و نه خوشگل و بعد بدون ِ عصا راه می‌روند! واقعاً چرا؟!!!

کمی نشستیم و از موسیقی‌ دلنواز مختص شاهگلی که توسط ارکستر سلطنتی‌ کلاغ‌ها هر روز و هر لحظه آنلاین در حال نواخته شدن می‌باشد محظوظ شدیم. از تماشای درختان کهنسال و آب استخر و آدم‌ها و کلاغ‌ها ایضاً. بعد بلند شدیم و مشغول گردیدن شدیم دور ِ این گردونه‌ خنک‌سار و متلک انداختیم به پسرک مردم که زل زده بود به عصای بنده و ایشان در جواب احوال‌پرسی‌ی بنده زبان‌اش را در آورد و من گفتم کلاً خیلی حالت خوب می‌باشد ها بچه‌ جان! بعد رفتیم نشستیم دور همی چایی بنوشیم. فرزانه رفت نستاپه [همان نسکافه] بگیرد و من نشسته بودم که شنیدم دو تا مردی که کمی آن‌ور تر نشسته بودند دارند در مورد مبحث بسیار مهمی گپ می‌زنند و هی با نشان دادن حالت دست‌ها در نمازگزار سنی و شیعه، می‌خواهند ثابت کنند کدام نماز مقرب‌تر است و مقبول. یکی‌اشان تُرک ِ ترکیه بود و دیگری همشهری. بعد این همشهری خیلی باحال داشت جاخالی می‌داد و کاملاً درمانده شده بود که تُرک داشت با وضعیت‌های مختلف دست‌ها، نشان می‌داد که مهم قلب است و نیّت. هی خواستم این همشهری نگاه‌م کند که تقلب برسانم به ایشان و کلاً خواهری و برادری و این حرف‌ها که لامصب حواسش به بطری‌ آب معدنی‌اش بود و سیگارش و انگار نه انگار. که فرزانه سر رسید و بعد بحث بین من و فرزانه شروع شد، البته به شدت نرم و این حرف‌ها و رسیدیم به بحث ِ قدیمی‌ «هوالعشق» که بین من و دکتر بهرام‌پرور پیش آمده بود و اینها. خلاصه نشد دیگه!

در حال نوشیدن ِ چند قطره‌ آخر نستاپه‌امان بودیم که دیدم فرزانه زل زده است به جایی و وقتی برگشتم دیدم بعله! شانس نداریم که! سیب و تسبیح و گروه متبوع ایشان محاصره‌امان کرده‌اند. خلاصه گفتیم برویم کمی قایق‌سواری و رفتیم سوار ِ این قایق موتوری‌ها شدیم و دوستان ِ تسبیح به پسر قایق‌ران گفتند ورزشکاری براند و کلاً ما را ندیدند از بس کوچولو می‌باشیم. ما هم بچه مثبت. جیکمان در آمد. بعد هی این قایق قر داد و لم داد و قوس و قزح شد روی آب ِ استخری که ۱۲ متر عمق مفید دارد! و من وحشت کرده بودم در حد مرگ. نه که بترسم از مُردن ها! خوب تقصیر بالا بلند می‌باشد که تهدیدمان کرده است به مراقبت همه جانبه از جان ِ لطیفمان!

بعد چسبیده بودم به فرزانه و هی جیغ می‌زدم و فحش [همان تنها فحش چندکاره‌ام منظورم بود] می‌دادم به تسبیح که اصلاً توی آن قیژ ویژ نمی‌شنید صدایم را. بعد موقع پیاده شدن رسماً روی پا بند نبودم یعنی. بعد دوستان ِ سیب و تسبیح گفتند برویم شهر بازی و من و فرزانه کلی بهانه تراشیدیم تا نرویم و نرفتیم و نشستیم نفسی تازه کنیم با شنیدن قربان صدقه‌های «تو» که جان می‌بخشی به هستی‌ام.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* دلم برایت خیلی تنگ می‌شود فرزانه جان. آرزویی که با خدا گفتم، با صدای بلند، از صمیم قلبم بود عزیزم.

** دوست جون ِ سیب به من می‌گوید به روز شدن ِ وبلاگ‌م به سمع و نظر بر و بچ عضو سایت یاهو می‌رسد. بنده خبر ندارم چگونه اتفاق می‌افتد، ولی حالا که می‌افتد، خوب بی‌افتد! بخیل که نیستیم!

*** خدمت دوستان ِ عزیز جویای حال جناب خدابیامرز عزیزتر عارضم که امروز با ایشان تماس گرفتم و حالشان به شدت خوب می‌باشد و سلام ِ گرم فرستاد به حضور کلّهم رفقا!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.