۱. چه کردهای تو ای عشق نادیده من؟
که میجوشد آتش ز چشمان مجروح من؟
۲. بعد بخواهی «فیل»[داستانکهای فلسفی برتولت برشت] را بخوانی که گرافیست محترم هی روی جلد و داخل صفحاتش را انباشته است از مورچههای طرحبرجسته خیلی رئال و از طرفی یک عدد سوسن باشی که تا سر حد مرگ وحشت دارد از «مورچه»!
گردآوری و برگردان:علی عبداللهی/گرافیست:ساعد مشکی/نشر مشکی
۳. و سرانجام اینکه نوشتن همیشه هم راهی برای فراموش کردن نیست، مارتی. گاهی، مثل امروز ممکن است بنشینی و دفترهایت را ورق بزنی و خیلی اتفاقی برخی خاطرات کهنه و رفته را مرور کنی که آری، با نوشتن فراموشاشان کرده بودی. روزهای سخت. دردهای متراکم. آرزوهای گزاف. دلتنگیها. حسرتها. داشتهها و نداشتهها دشمنانهتر زنده میشوند.
آنوقت حتی ممکن است با خودت بگویی، دردهایت که تازه نیستند سوسن. نگاه کن. تماشا کن. حالا که نشستهای به درنگ، به آسودگی، در این نقطه از زمان. از بالای شانهات نگاهی بیانداز به جادهای که گذشته است. گذراندهای. آنوقت حتی ممکن است به این کشف و شهود دست یابی که، آنچه اکنون هستی، بسیار والاتر است از هر آنچه پیش از این بودهای. زخمها ترمیم یافتهاند. قویتر شدهای. بزرگتر. ایستادهتر. مگر نه اینکه آنچه از کُشتن تو برنیاید، تو را قوی خواهد کرد؟ مگر ندیدی که از کُشتن ِ تو، لاجرم به زانو در آمده است، که بزرگ شدهای؟
آنوقت، از خواندن ِ تمام آن صفحات، با انبوه کلماتی که در هم لولیدهاند، متراکم و عبوس و خشن، گاهی غم کوچکی مینشیند کنج ِ دلت. لبخندی روی لبهایت. آه سوسن! سوسن … سوسن … این همه روز، شب، هفته، ماه، سال گذشتهاند تا بایستی دقیقاً در این نقطه از زمان که بلند شدهای و بزرگ. که از هر چه ضعف و پستی رها شدهای، که سزاوار شدهای، تا قلب و روحت جانت میزبان آن شهزاده رویایی شود که سالهای سال، بی اینکه صریح واگفته باشیاش، ذرهذره خلقش کردهای. که گُر بگیری از این عشق، شعلهور شوی از این همه دلبستگی. مهربانی. که حس ظریف دخترک همواره داستانهای کودکیات جان بگیرد در هستیات. که شایستهاش گردی. این همه روز، شب، هفته و ماه سپری شدهاند تا درست در زمانی که هیچ منتظرش نبودهای، هیچ آرزویش را هم نداشتهای حتی، گفته باشی «سلام» و سلام گرد شده باشد، شعلهور شده باشد. سوخته باشد. خورشید شده باشد.
۴. که حالا، بنشینی به تبرک قدومی که متبرک کردهاند بیت منظوم تو را در این مثنوی عظیم ِ آفرینش.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مارتین میگفت نوشتن راهی برای فراموش کردن است سوسا، بنویس!
** نیچه گفته است به گمانم که آنچه توانایی کشتن تو را نداشته باشد، لاجرم قویترت میکند.
*** شریعتی در هبوط نوشته است: «… اما چه رنجی است لذتها را تنها بُردن و چه زشت است زیبائیها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهندهای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سختتر از کویر است. در بهار، هر نسیمی که خود را بر چهرهات میزند، یاد تنهایی را در سرت بیدار میکند. هر گل سرخی بر دلات داغ آتشی است. در آن روز که آفتاب و باران بههم در میآمیرند، در آن شبهای کویر که از آسمان ستاره میبارد و دشت دعوتی را با دل ِ تو تکرار میکند، در سینهی دشتی، افق خونین را مینگری و مسافری تنها از پنجرهی کوپهی قطارش، سال نو را در گریبان سپیده تحویل میکند، بیشتر از همه وقت، دشوارتر از همه جا احساس میکنیم که در این «مثنوی» بزرگ طبیعت «مصراعی» ناتمامیم، بودنامان انتظار یک «بیت» شدن! …»