کسی به من بگوید، خواب نمیبینم. یا اگر همهاش خواب است، به من بگوید. که دل نبندم. که بستهام. که آرزو نسازم. که ساختهام. کسی آهسته کند این آشوب بلاخیز را. کسی بلاگردان شود این گردونه مجنون را. کسی بسازد با این آشفته حالیام. با گُم شدنهای پیدرپیام. زمانی که میگریزد. زمانی که میلنگد. زمانی که بازی گرفته است با قلبم.
چه کسی گفته است، شیرین نمیتواند که کوهکن باشد؟ که آشفته باشد؟ چه کسی گفته است که لیلی طاقت صحرا ندارد؟ تاب ِ جنون ندارد؟ چه کسی گفته است که شیدایی به رسم است و آیین؟ که پیمانهگیر لذتی نباشم از این؟ که میجوشد و میخروشد و جاری میشود در سینهام. در تنم، در جانم. «این».
نشانهها را میشمارم. نشانهها را میشمارم. نخ میکنم. گردنبندی باید. یک رج زمهریر. یک رج شفق. یک مُهره عشق. یک مُهره مِهر. نشانهها را رج میکنم. نخ میکنم. نشانههای رنگرنگ. درخشان. شفاف. و خورشیدی را. آبستن خروش. آبستن حیات. خواهم آویخت به شبخیز. به پرتو. به سرمستیهای مرغزار وقت بهار. وقت هوا. وقت هوس. ماهی را نشانه خواهم دوخت. به سرو. به تاب. به ابر. ماهی را لغزنده در خواب.
کسی به من ـ آهسته ـ بگوید «این» خواب نیست. قضا است. قدر است. مِهر است. هبه است. اجر است. حُسن است. احسان است. لطف است. کسی به من بگوید، منتظر آخرین نشانه نباشم از شب. از ماه. نشانه خود خورشید است. آفتاب است.
«انکحتُ …» عشق را و بهار را!
«زوّجتُ …» سیب را و درخت انار را! (+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیشب نشسته بودم به خواندن ِ “عطر تند ِ نارنج” از سیامک عزیز (+) … با کلی خاطره … پارک جمشیدیه، شادی و من و حمید … شب بود. (+)
IMG src=