این گرمای اعصاب خورد کُن ِ کثافت!

می‌گذارم به حساب مادرانه‌گی‌اش. هر چه باشد بیشتر از چهل و پنج سال از من بزرگ‌تر است. هفتاد و شش سال پیرتر از دنیاست. می‌گذارم به حساب این پیر بودن از دنیا. پناه می‌برم به خدا که مبادا این دل، دوباره بشکند. که دوباره قصه‌ی «پدر» تکرار شود. نمی‌شود. نمی‌دانم بگذارم‌اش به حساب اضطراب ِ سفت و سخت ِ این روزها و خصوصاً امروز، یا به حساب نازک‌دلی و ته‌تغاری بودن و این احوالات؟ یا هم به حساب ِ این گرمای اعصاب خورد کُن.

سرم را گرم می‌کنم. فوتبال می‌بینم. پیش‌بینی‌ام، به طرز فجیعی دارد به حقیقت می‌پیوندد. حالا به حساب اینکه رویا در هلند است و یا به حساب خاطره‌ی شب‌هایی در دور دست که تا نصفه‌های شب می‌نشستم به تماشای بازی‌های پیراهن‌ نارنجی‌ها. به هر حال هلند دارد صعود می‌کند. کرده است یعنی. خوب. پیش‌بینی یعنی اینکه روز اول شروع ِ بازی‌ها، حتی بی‌اینکه یکی از بازی‌ها را دیده باشی، از قبل حتی، بگویی یکی از تیم‌های صعود کننده هلند است دیگر. همین. بعد هی هر روز بنشینی به تماشای صورت آقای پورمحمد. حتی آقای بالا بلند. گیریم که تیم محبوب‌اش آرژانتین باشد. حالا گیریم که تیم ِ محبوب ِ من آن قدیم‌ها، آلمان بود با آن کلینزمن‌اش! آقای بالا بلند می‌گوید «اسپانیا دیگه سوسن!». سخت است خوب. من به آرژانتین رحم نکردم. کردم؟

پیراهن‌ها هنوز همان‌قدر نارنجی هستند. مرا یاد «سه خپله» می‌اندازند. یکی از معدود رمان‌های کتابخانه‌ی داداش بزرگه. بعد یک روز بردم‌اش برای ناهید. ناهید توی رودربایستی، بی اینکه به من بگوید، داده بود به مریم جمشیدی. مریم جمشیدی هم گم‌ کرده بود. به خیال ِ اینکه کتاب را در بازار گیر می‌آورند، از من قایم کردند. هی گشتند و گشتند، نبود. دیر شد. سه خپله گُم شد. داداش بزرگه برخلاف ِ «برای من، برای ما، برای دیگران» که [وقتی شش ساله‌م بود، رویش نوشتم «کتاب ِ خوب من» که بشود مال ِ من،] داد و بیداد کرده بود، حتی به روی خودش نیاورد که سه خپله‌ نیست. من بیشتر دلم گرفت. آخر عاشقش بودم. خصوصاً عاشق دختر داستان که قهرمانانه، پسرک را از استیلای سه‌خپله نجات می‌دهد، بودم. همین‌طوری کتاب ِ به آن خوشگلی و کمیابی گُم شد.

سه خپله‌ها هنوز هم هستند. بی پسرک. یا با پسرک. هستند. مثل پیراهن‌های نارنجی. مثل مادرهای پیر. مثل ِ تمام ِ اتفاق‌هایی که در زمانی، غیر از زمان ِ خودشان رخ می‌دهند. مثل اتفاق «تو» که بد موقعی رخ می‌دهد. وقتی که من حتی نمی‌توانم دست‌ بیاندازم دور کمرت. پا به پای تو راه بروم. موقع راه رفتن لازم نباشد هی حواسم به زیر پاهایم باشد. که بشود گاهی نگاهت کنم. گاهی عقبکی راه بروم. تماشایت کنم. می‌دانی. وقتی به من رسیدی که زخمی هستم و رنجور و خسته و درمانده. به طرز مضحکی، «نیازمند»، هر چه سعی می‌کنم، نمی‌شود به این ترکیب ِ بدترکیب فکر نکنم. که کاش وقتی پیدایت می‌شد که من قبراق‌تر بودم. سرحال‌تر. که نشود اینطور بغض لعنتی بنشیند توی گلویم. بعد هی اشک گوله‌گوله بریزد روی گونه‌هایم و بسُرند زیر گلویم. که تو بگویی نگویم. نگو سوسن. نمی‌شود نگویم. آخر. «تو» …

می‌گذارم به حساب مادرانه‌گی‌هایش. هر چه باشد قرن‌ها از خلقت بزرگ‌تر است. هزاران قرن پیرتر از دنیا. می‌گذارم به حساب ِ فراموش‌کاری‌هایش. به حساب ِ مزاح‌های گاه به گاه‌اش. پناه می‌برم به آغوشش. که مبادا بـِـرَنجد. که دوباره قصه‌ای دیگر آغاز شود. مکرر شود. قند در قند. [گند در گند.] می‌گذارم‌ به حساب اضطراب سفت و سخت این چند ساعت قبل از راهی شدنت. یا به حساب ِ نازک‌دلی و معشوقه‌گی.

یا هم به حساب ِ این گرمای اعصاب خورد کُن ِ کثافت!

بیا. بیا. فقط بغلم کن. بگذار در چاه روشن سینه‌ات ناله شوم … گریه شوم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* اسم نویسنده‌ی سه خپله یادم نیست. فقط می‌دانم روسی بود.

** برای من، برای ما، برای دیگران از دکتر علی شریعتی. اولین کتابی بود که خواندم.

*** فیلم سینمایی «بانک» محشر بود!

انتقام عالمانه گرفتن، هوشیارانه بیچاره کردن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.