گریه کردم.
از وقتی عصا دستم گرفتم، نگاههای متعجب و سر تکان دادنها برایم عادی شده بودند. این «عادی» نه به این معنا که «مهم نبودند» دیگر. برایم عادت شد که این نگاههای لعنتی که هیچ قشر خاصی هم از آن مستثنی نبود را «تحمل» کنم. بچه کوچولوها، پیرمردها و پیر زنها. میخندیدم ولی خدا میدانست که در درونم چه غوغایی بود. توجیه میکردم. چون «مجبور» بودم برای راحتی و آسایش خودم در راه رفتن و خصوصاً اینکه کمی مستقل بشوم از تسبیح حتی، عصا بردارم. بنابراین باید جور ِ نگاهها را میکشیدم.
ولی دیروز و امروز نگاهها متفاوت بودند …
اصلاً آن بغض لعنتی از چهارشنبه توی گلویم بود. این شبح متراکم دورهگردی که «نیازمند»ی برایم ساخته و پرداخته بود. برای همین هم بود که وقتی باغبان طفلکی از سر ِ مهربانی و لطف [بیشک] به نگهبان ِ پارک گفت ما را از روی چمن بلند نکند چون من «مریض»م زدم زیر گریه.
از صبح دیروز هم که حجم نگاههای پرسشگر که دنبالمان بودند و عجیب سرتق، سنگین شده بودند روی سینهام. چشمهایی که اول نگاه تو میکردند که زیبایی و بالا بلند و بعد به پاهای من و عصای سیاه رنگ شیک و بعد دوباره به تو. و در نهایت پُر رویی حتی، بغلدستیهایشان را هم سقلمه میزدند که برگردند و زوج عجیب و غریبی را تماشا کنند که اینطور عاشقانه دست هم را گرفتهاند و وانمود میکنند نگاههای عابران، به هیچ کجایاشان نیست. غم بود که قلمبه میشد روی قلبم. که آخرش کنارت که دراز کشیده بودم روی چمنهای خنک دلانگیز، تا از آن اسپاسم ِ لعنتی پاهایم بکاهم، طاقتم طاق بشود و بزنم زیر گریه که برو! برو دنبال زندگیات. با من اسیر میشوی. گرفتار میشوی.
خوب من!
نمیدانم این لطف را چگونه تحمل کنم. این موهبت از توان شانههایم خارج است. که بگویی سوسن. سوسن. سوسن.
که گویی نفس مسیحایی بدمد درون سینهام. زنده. عمیق. شفابخش.
که بدخلقیام را، تحمل میکنی. که برخلاف عادتت پا به پای من آرام و آهسته و محتاط آمدی. که از آسمان و ابر و خورشید و درخت و زندگی چشم پوشیدی که حواست باشد به زیر پاهای من. خوب من.
چقدر کلمه کم میآورم. چقدر وسعت صفات در برابر بزرگواریات حقیر میشود. که خیره شوم در سیاهی دلانگیز چشمانت که صورتم گرفتار آمده بود در ایشان. که لبخندت، نیشتری شود در عمق جانم. حیاتبخش. که کم بیاورم با تمام ادعایم در برابرت. که بگویم خدایا، خدایا … خدایا ممنونم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بخوان برایم. صدای تو زیباست. مجموع دلنشین زیباییها … کجای جهان درنگ کرده بودی این همه سال؟ این همه وقت؟
** کی میشود که مردم عادت کنند و یاد بگیرند با نگاههایشان کسی را آزار ندهند؟ شادمانی قلبی را به یأس و دلهره بدل نکنند. که به خدا، خدا در بازستاندن ِ نعماتش بیباک است و کینهتوز.
میگویم من حواسم بود. من مراقب بودم. این شد عاقبتم وای به حال ِ شماها … ای وای!
*** یاد ِ رقیه س. افتادم … (+)