پدر میگفت مردی آرزو میکند زبان حیوانات را فرا بگیرد. آرزویش برآورده میشود و سرگرمیاش میشود استراق سمع حیوانات مزرعهاش! یکروز میشنود که [به گمانام] گربه به گاو[شاید هم گوسفند]ی میگوید فردا تو را سر میبُرند و مرا از تو سهمی باشد. حیوان بینوا میگوید چرا؟ میگوید چون فردا ارباب [همان مرد بینواتر] میمیرد. تو را سر میبرند تا طعام ِ سوگواریاشان کنند. تکهای از تو را جلوی من میاندازند. مرد از وحشت تا سحرگاه، هزار بار میمیرد و زنده میشود تا آنکه «میمیرد»!
واقعیت این است که خیلی وحشتناک است که بدانی فقط ۲۴ ساعت زنده هستی. کلاً زمان همیشه عنصر بنیادیی ایجاد تنش و اضطراب است. درست مثل جلسات آزمون، که هول و ولای زمان کم آوردن، پدر ِ قلب ِ آدم را در میآورد. حالا تصور کنید که یک منبع ِ موثق، یکهو اعلام کند تنها ۲۴ ساعت فرصت داری تا به خیل عظیمی از کارهای عقب افتاده و ناقص برسی و بعد، فرت!
البته بستگی دارد. مثلاً همین اردیبهشت ماه ِ امسال، وقتی حامد ِ گرامی از من [که شدیداً دپرس بودم و ام.اس کلاً داغانام کرده بود] پرسید اگر فقط یک روز [همان ۲۴ ساعت! جهت اطلاع البته!!] از عمرت باقی باشد چهکارهایی انجام میدهی؟، ابداً مضطرب نشدم. گفتم: «میروم مینشینم روی نیمکت سبز رنگ ِ قشنگترین نقطهی عالم و زل میزنم به فوارههای استخرش و منتظر تمام شدن روز مینشینم. البته در همین موقعیت، شروع میکنم به مرور ِ خاطرات شیرین و تلخ زندگیام.»
حامد گفت [اگر حافظهام خوب یاری کند]:«من میروم پیش مادرم. کنارش مینشینم و باب ِ صحبت را باز میکنم و با حوصله به حرفهایش گوش میدهم. بهش ابراز علاقه میکنم و از زحماتی که برای من متحمل شده است، قدردانی میکنم. بعد نزد پدرم میروم و با او هم صحبت میکنم. میگذارم از جوانیهایش بگوید و نصیحتی بکند. … بعد میروم و دسته گل زیبایی میخرم. میروم در ِ خانهی کسی که دوستاش دارم. از او میخواهم بیاید جلوی در. وقتی دسته گل را به او میدهم، میگویم که چقدر دوستاش دارم. … برایش چندتایی کار پیانو میزنم. [ساکسیفون حتی] تماشایش میکنم. … از او میخواهم ناهار را با هم باشیم. میرویم یک رستوران ِ خوب. ناهار را با هم میخوریم و صحبت میکنیم. بعد با هم میرویم و مینشینیم فیلم ِ خوبی انتخاب میکنیم و دو تایی مینشینیم به تماشا. نوازشاش میکنم و باز هم میگویم که چقدر دوستاش دارم. …»
حامد یکریز تایپ میکرد و عمیقاً محو بیان شده بود. طوری که بغض و عشق و هول و غم را میشد در لابهلای کلماتی که مینوشت، حس کرد. او میگفت و من گوشهی لبم کش آمده بود و پشت ِ چشمهایم داغ شده بودند. چیزی در درونام نهیبی تُند و بلند میزد. او سرشار بود از عشق. عشق به مادری که حتی نگفته بودم میبوسماش و میگویم مرا ببخشد و بداند که چقدر دوستاش دارم. پدری که رفته است را حتی فراموش کرده بودم. برای من، این سی و اندی زندگی، فقط خاطراتی ارجحیت داشتند که با مارتین ساخته بودم. گوشهی دنجی از دنیا. دور از مردم. دور از خودم. بنشینم [نشسته باشم] روی نیمکتی که هنوز هم سبز است و زل بزنم [خیره = بیهوده] به فوارههایی که تسلسلی مریض از ریزش و خیزش حجم ثابتی از آب [انرژی هرگز نابود نمیشود بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشود] را در خود تکرار میکنند. و خاطراتی محو، دور و مبهم را مرور کنم. بیاینکه سودی در بر داشته باشد. و نه حتی، تکه نانی را ریخته باشم برای غازها و کلاغها و گنجشکها. نه حتی که متنی را، کتابی را با صدای بلند خوانده باشم. فیلمی را برای آخرین بار با کسی که دوستاش میدارم، تماشا کرده باشم. کسی را حتی، دوست داشته باشم. که نداشتم. که عشق در من مُرده بود. بدل شده بود به نفرت. به انزجار. به ترس. به واهمه. حامد مینوشت و من حس میکردم در زمان، در لحظه از هر چه «آدمیزادهگی» تهی شدهام. حریص شدم به این خوی. به این سرشت. به این فطرت. به «آدمی» بودن. که عاشق زندگی باشم. نه منتظر ِ مرگ. که مرگ با تمام ِ آسودگی و فروریختن ِ ناگهانیاش، تنها «حادثه»ای باشد که یکباره، موهبتی را از من میستاند. و اکنون که «فرصت» دارم که بدانم این حادثه دقیقاً کـِی رُخ خواهد داد، زمانبندی کنم تا در کنار ِ کسانی باشم که «دوستاشان میدارم». آری. حامد سرشار بود از حس ژرف و تابناکی از «انسان» بودن و من، بیهوده، زمانی را و مکانی را و جسمی را اشغال کرده بودم. از هوایی میربودم که میبایست در سینهی حامدها جاری شود. سهمی از دنیایی را بُرده بودم که از آن ِ حامدها بوده است. شرمگین شدم.
این سوال ِ به ظاهر ساده، آن ساعت از آن عصرگاهی که اندوه سینهام را انباشته بود و درد، کمرم را تا کرده بود و ناامیدی، نفس شده بود در من، احساساتی متناقض و بیگانه را در من بیدار میکرد. او مینوشت و من در هالهای از بهتی مهآلود از اشکهایی که سرریز نشده، در مقابل صورتام، ایستاده بودند، تماشایش میکردم که تکیه داده بود به ساکسیفون طلایی رنگاش. به چشمهایش. به خطوط اخم میان ابروهایش. و جوانه میزدم.
تا امروز، این لحظه، «عاشق» شده باشم. راستین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هی حامد! یادت هست بیحوصله بودم برای گپ و گفت؟ حالا فهمیدی چرا؟ چون تو به قدری لبریز بودی از حیات و جوانهگی که حسودی میکردم. غبطه میخوردم. «کم میآوردم»!
** و مگر «دوست» غیر از این است؟ و مگر میشود دوستی را تقسیم کرد بر مقسومات «حقیقی» و «مجازی»؟ و حتی، «دشمن» را؟
*** عنوان پُست، داستانی از صمد بهرنگی.