به سختی توانستم از چنگ اسب و آب خروشان خلاصی پیدا کنم. منظورم البته رویای اسب و آب خروشان بود. توی خواب دیدم که هر روز، دختری سوار بر اسب قهوهای رنگی از کوچه ما رد میشود و هر بار این اسب رم میکند و دنبال من میکند. به وضوح میدیدم که دویدن و فرار کردن برایم مقدور نیست و سعی میکنم در کوچه خیس و گِلی، خودم را به پناهگاهی برسانم و اسب زیرکتر بود و وحشیتر. صورت دختر یادم نیست. ولی صورت اسب واضح و شفاف همین الآن جلوی چشمانم است. با آن چشمهای چرخان در حدقه، سیاه و منخرین گشاد. تازه خلاصی یافته بودم از دست اسب، که دیدم سوار قایق شیکی شدهام تا کمی در خنکای سایهبان توریاش خستگی در کنم که ناگهان دیدم افق گُم شد. از ساحل دور شدم. روی آب شناور و سرگردان بودم. فریاد میزدم «کمک» و مردانی که هر کدام با وسیلهای روی آب بودند، آمدند کمک من. دیدم از افتادن در آب وحشت دارم و فکر میکردم شنا بلد نیستم. البته خواب ِ مفصلی بود و کلاً با انواع و اقسام بلایای طبیعی و غیرطبیعی دست و پنجه نرم کردم در خواب دو ساعت و نیمی بعد از ظهر. ولی این دو حادثه، پُررنگ و شفاف در خاطرم بود. خصوصاً در ماجرای قایق، حتی میدانستم که فریبا و شوهرش سعید، میزبان من بودند و فریبا همچنان مادرانه، دلواپس من بود.
این روزها، [گفتهام که] مرز میان واقع و خیال در ذهن و زندگیام برداشته شده است. فکر و ذهنم شدیداً درگیر است. نمیتوانم روی نوشتن متمرکز شوم. دوری از تو، دلتنگی و اضطراب اینکه چه خواهد شد؟ چطور خواهد شد؟ سر و کله زدنها و قانع کردنها، کلی انرژی میگیرد از من. از تو هم. اینجا یا آنجا ندارد. هر دو گرفتار یک حالتیم. هر دو برای روزی در پیش رو و سالیانی که نیامده، عطر پاشیده است در هستیامان، برنامه میریزیم و آرزوها داریم. ثانیهشماری میکنیم. خستهایم و مضطرب. عاشق.
چند روزی بود که میخواستم به «مهتاب»خانم، خانم معلم هفتاد سالهای که در سفر اخیر سوریه، با هم دوست شدیم و اتفاق مبارکی بود در زندگیام، زنگ بزنم. امروز برای آرام کردن ذهن و خستگی در کردن، شمارهاش را گرفتم. بلافاصله برداشت و صدای پیر و مهربان ریخت در گوشم، سلام و احوال پرسی که کردیم، گفت زنگ زدی دعوتم کنی عروسیات؟ به شدت شوکه شدم و پرسیدم شما از کجا میدانید؟ گفت دو روزی بود هی فکر میکردم و به سیّد ابراهیم میگفتم این سوسن عروسی کرد و یادی از من نکرد. بعد انگار قلبم کاسهای آب بود که دستی رهایش کرده باشد. ریخت در جانم. گفت: «تمام اینها قرار بود برای تو اتفاق بیفتد. من آنجا [حرم حضرت رقیه]حسابی دعایت کردهام. میدانستم. فقط آرزو میکردم قبل از مُردن شاهد وقوعشان باشم.» گریهام گرفته بود. یاد چشمهای خیسش افتادم وقتی مینشستیم توی حرم و تماشایم میکرد. نگرانم میشد. آن مهر مادرانهاش. وقتی مادرم را که از زمین خوردنهایم آشفته گریه میکرد، دلداری میداد. وقتی ساعتها حرف میزد. نصیحت میکرد. وقتی از مادر خواست تا اجازه بدهد من عصایی بخرم و بگذارد من راحت زندگی کنم. وقتهایی که مرا بغل میکرد و سوسن خانوم، دخترم، حاج خانوم صدایم میزد. وقتی همراه سیّد ابراهیم، آن روز اول، که من با همراهی مادر به سختی میتوانستم خودم را بکشانم پشت سر گروه و بیاینکه حرفی بزنند، قدم آهسته میکردند تا گُم نشویم. مراقب بودند. و عکسش را تماشا میکنم توی قاب عکس روی طاقچه. بلند قد. متبسم. با عصای چوبی عتیقهاش. «مهتاب»ی که تابید در شبهایم. گفتم مگر میشود شما را دعوت نکنم. آشناییام با شما، بزرگترین اتفاق شیرین زندگیام بود. میگوید واقعاً. میگوید همیشه به یادت هستیم. عکسات را تماشا میکنم. قول میدهد بیاید. بعد، دلام میخواهد گریه کنم. قلبام مثل کیسهی پلاستیکی که ماهی گُلی را انداخته باشند داخلش وول میخورد. تکان تکان. سنگین. مواج. در تمنای ریزش. فرو میریزد.
میگوید من شایستهاش هستم. از خودم، از خدا میپرسم «من شایستهاش هستم؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این مجموعه ” آنروزها، انتهای خیابان نهم بود” را خواندهاید؟ نه؟ خوب بخوانید! (+)
** اقبال من بمان (+)