۱- میدانم دارم با روزگار سلطانیام وداع میکنم. میدانم روزگار شوخ و شنگیها و سفرها و گردشها و دوستیهای بیحد و حصر به سر آمده است. میدانم که میشوم زن خانه و رُفت و روب و شست و شو و پخت و پَز. بعد حتی ممکن است دلتنگ شوم برای سی و دو سال تنهایی و «یک»ی بودنهایم. حتی ممکن است مثل چی پشیمان بشوم. ولی مثل دیروز که به طرز فجیعی ناگهان پشیمان شدم، کافی است صدایت بپیچد در گوشم، کافی است نگاهم گره بخورد در نگاهت، زل بزنم به آن چال روی گونه راستت. غرق لذت شوم از کش آمدن ِ یکوری شیرین لبهایت. و از تماشای طرح قشنگ چشمهایت. و بگویم تا حالا کجا بودی تو؟ و بخزم میان بازوانت. «یکی» شویم.
۲- نه که خیلی اهل برنامهریزی و این سوسولبازیها باشم. ولی مدتهاست که عادت کردهام به «زمانبندی». یعنی عین ِ ساعت کوکی، تنم و نیازهایش را زمانبندی میکنم. دقیق. بعد اگر این زمانبندی بنا به دلایلی بههم بخورد من به هم میریزم. مثلاً وقتی میخواهم بروم جایی، و این جایی رفتن، قرار باشد ۳ ساعت طول بکشد، من خودم را که شامل انرژی و آستانه تحمل هر نوع پیشآمدی است برای آن ۳ ساعت تنظیم میکنم و نهایتاً ۴ ساعت. بعد اگر به هر دلیلی این نهایتاً ۴ ساعت بشود ۴ ساعت و ده دقیقه، من به هم خواهم ریخت.
برای همین هم هست که این روزها، خیلی عصبی هستم. چون من بدنم را تنظیم کرده بودم برای اتفاقات دیگری و زمانبندی خاصی که بنا به هر دلیلی [البته مبارک] به هم ریخته است. چیزی که مهم است این است که امکان تنظیم مجدد وجود ندارد. یعنی باید با این تغییر، کنار بیایم. این کنار آمدن، انرژی مضاعفی از من میگیرد. خستهتر میشوم. داغان میشوم. بیحوصله میشوم. میشوم کسی که حتی نا ندارد بیاید اینجا بنویسد. بنویسد حال من خوب است. خیلی خوب!
۳- این روزها، که خیالم راحت شده است کمی از بابت ِ «تو». دارم روی مسأله مهم دیگری هم فکر میکنم. اینکه آیا به کار کردن ادامه بدهم یا نه؟ موضوع این است که مقابل یک سری مجهولات قرار گرفتهام:
یک اینکه اگر بخواهم انتقالی بگیرم، این انتقالی گرفتن چقدر [باز هم زمانبندی] طول خواهد کشید؟
دو اینکه گیریم چون مستخدم رسمی هستم، و به تبعیت از همسر میروم، با انتقالیام موافقت بشود، آیا آنجا مشکلی برایم پیش نخواهد آمد؟ این مشکل شامل نوع برخورد بیمارستان مزبور، فاصله بیمارستان مزبور با محل زندگیامان، نسبت کارمندان مرد و زنش اینکه با اشتغال من در بخش اداری موافقت بکنند یا نه، و اگر موافقت کردند در چه بخشی؟ آیا با مشکل من برخورد صحیحی خواهند داشت یا مثل پارسال که دکتر کاشفیمهر و دکتر حیدرزاده [مدیریت و ریاست بیمارستان]، اشکم را در آوردند، اذیتم نخواهند کرد؟
سه اینکه، کار بکنم یا نه؟ کار کردن مسلماً آنقدر خستهام خواهد کرد که نتوانم به کارهای خانه برسم. کسل و بیحوصله که باشم، «تو» اذیت میشوی و خودم هم. بعد میبینم بهتر است قید کار کردن را بزنم. بعد چهارمی اینکه، از کار افتادگی بگیرم یا خودم را بازخرید کنم؟
اینها را نوشتم که اگر کسی میداند، به من بگوید بیمه خدمات درمانی چطوری و تحت چه شرایطی از کار افتادگی میدهد؟ و چقدر طول میکشد؟[این تکهی آخر خیلی مهم است ها! چون ارتباط مستقیم دارد با زمانبندی]
۴. اس.ام.اس رسیده است که صاحب فلان شماره! قبض میاندوره شما شده ۱۵۹۰۰۰۰ ریال! حالا مثل بچه آدم بیاور پولش را بریز تا نزدهایم خطخطیات کنیم. یکی نیست بگوید بابا جان، الآن چه وقت قبض فرستادن است آخر؟ نمیگویید شاید بنده خدا دارد عروس میشود کلی خرج و مخارج افتاده است توی دامنش؟
خلاصه اگر دیدید خط اینجانب خاموش است، نگران نشوید و نروید زیر سرُم! خوب؟
۵- مدتی است که نمیتوانم برای بلاگ اسپوتیها کامنت بنویسم. یعنی از وقتی ویندوز را دوباره نصب کردهام اینطوری شده است. مثلاً این (+) خون به جیگر آدم میکند و تا میآیم بنویسم آبجی حواست باشد به دل ما، این کامنتینگش مثل چی خیره میشود به آدم و محل مکاننما هم نمیگذارد. خلاصه مشکلات که فقط گرانی و تورم نیست که! گاهی مشکل آدم خوشه سومی مثل سوسن جعفری، میشود همینها.
مُردیم از خوشی به خدا!
۶- یکی از لذتهای این چند روز اخیرم، شده است گوش دادن به آرشیو آهنگهای عهد بوق! بعد نه اینکه هر آهنگی بویی دارد و رنگی و مزهای و همینطور کوک خورده است به تن زنده و مُرده خاطرهای، لذا هی نوستالژی خونمان بالا پایین میشود!
۷. و آخر اینکه؛ این سریال «زیر هشت» چی میخواهد بگوید؟