یک زمانی بود که به این خُلقم افتخار میکردم. به اینکه محتاج کسی نیستم. که مثلاً روی پای خودم هستم. که «مَرد»ام. حالا ولی این روزها، کم آوردهام.
این روزها، از بس برادر و خواهر و مادر عادت کردهاند به این خُلق من، نمیپرسند خرَت به چند؟ من هم غد و مغرور، نمیگویم بابا، این یکی دیگر کار من به تنهایی نیست. میشود یکی یک سر ِ این بساط را بچسبید که من کم آوردهام؟ که باور کنید خسته شدهام؟ تا همین الآناش را هم که تنها تنها به اینجا رساندهام، دیوانهگی کردهام. یعنی فرشته حق دارد بگوید سوسن همه جورهاش را دیده بودم اما این مدلیاش را نه! و بچهها بزنند زیر خنده و تأیید که آره! این مدلی ازدواج کردن ندیده بودیم! اولاً که قرار هم نیست که یک بهمنی، عین تمام ِ خلقالله مزدوج شود. یک سنتشکنی لازم بوده این وسط لابد. من هم زدم شکستم. ثانیاً گیریم که زدیم سنت بینوا را شکستیم، خنده دارد مگر؟
از بس نشستهام و برای دقیقه به دقیقه و گام به گام این اتفاق برنامهریزی و زمانبندی کردهام خستهام الآن. و خوب حس قشنگی دارد که میبینم حتی یک مورد خروج از لاین هم نداشتم! کِیف میکنم. یعنی خستگی از تنم در میرود. ولی خوب از طرفی میترسم «تو» هم عادت کنی به این خُلق من و کارم زار بشود. اجالتاً شما که آقای مایی، برگ مرخصی ما را امضا بفرمائید، من عمراً در زندگانی مشترک با شما از این عسلها بخورم که بخواهم ادا و اطوار مردانه در بیاورم! آقایی گفتهاند، خانومی گفتهاند دیگر!
از شوخی گذشته، اینکه این همه دوری از من، که مجبورم بیشتر کارها را به تنهایی انجام بدهم، کفری میشوم. عصبانی نه. کُفری. بیشتر مواقع این احساس نیاز به حضورت، دیوانهام میکند. هی به خودم فحش میدهم که نانت کم بود، آبت کم بود؟ بعد که کار را به نحو احسن انجام میدهم، [صد البته به مدد دوستان خوب و معرکهای که دارم و عملاً جور هر چی برادر و خواهر و فک و فامیل را میکشند این روزها] تازه هوس میکنم زنگ بزنم به تو و گزارش کار بدهم. گاهی صدایم خسته است، میفهمی. میفهمی که از تک و تا افتادهام. که حتی نای اینکه بنشینم را هم ندارم. ولی بیشتر مواقع حتی متوجه نمیشوی که چقدر دلم میخواهد از همان پشت ِ تلفن بزنم زیر گریه و گله و شِکوه و زاری. اما خوب، نه که خیلی متکبر میباشم.، دلم نمیخواهد فکر کنی «ضعیفه» هستم. که نیستم.
ولی مگر فقط ضعیفهها گریه میکنند؟ که من برای اثبات اینکه ضعیف نیستم، این همه بغض لعنتی را خفه کنم در گلو. در سینه؟ نمیدانی چقدر شده که خواستهام بشکنمش، بزنم زیر هر چه مرام داش مشدی که هست و بنشینم زیر ناودان و زار زار و هق هق گریه کنم. مثل دو سال ِ پیش که چشم دوخته بودم به ماه و خدا را به مقابله میخواندم. که خدا به مقابله استاد است و حریص. مشتاق. که دلم شکسته بود از هر چه نامردی و نامردمی. از هر چه دروغ و نیرنگ و خیانت. حالا ولی، بهانهام همهاش همین خستگی است و ناتوانی. مثل بعضی وقتها که فکر میکنم کاش میشد بلند شوم سریع خودم را برسانم فلان جا و بعد فرز برگردم سر فلان کار. بعد یاد روزهایی میافتم که میتوانستم. و این توانستن، توانستنی راستین بود.
قدرتی که پایانی نداشت انگار. نه. نداشت. آنهمه سرزندگی و نشاط و اشتیاق. آنهمه نیرومندی. پاهایی که چالاک بودند و نرم و رقصنده. پروانهای بودم نا آرام. بیپروا. بیقرار. که نشدی نبود در شدهای من. که زمان کم میآورد در برابر مشغلههای من. حالا ولی، من کم آوردهام. میدانی؟ اعتراف کردن به نتوانستن همیشه سخت بوده برایم. به گمانم سخت است برای همه. برای من سختتر. نه که تو انتظار زیادی داشته باشی از من. خودم همیشه بیش از حد از خودم خواستهام. انتظار داشتهام. حتی وقتی توی اتاق عمل بودم و پدر پاهایم را در میآوردم که مبادا کسی متوجه بشود من بیمارم و یا خیلی مسائل موهوم دیگری که فقط زائیده ذهن ترسوی خودم بودند و بس و اتفاقاً همین رفتارم هم بود که باعث شد مدیریت برگردد بگوید از کجا معلوم که ام.اس داری؟
چه میگویم؟ چرا خاطره تلخ این دکتر ک. دائم در من تکرار میشود؟ و اصلاً همین است که اینطور مرا میترساند از کار کردن در یک محیط تازه. با رؤسای تازه. با همکارهای تازه. نگاهها، حرفها، رفتارهای تازه. چه میگفتم؟
آهان. اینها را نوشتم که بگویم آقا جان، بیخیال غرور و روی پای خود ایستادن و مستقل بودن و هزار اسم و رسم دیگر. هیچوقت طوری رفتار نکنید که یعنی خیلی مرد هستید. گاهی اظهار ضعف کنید. کم بیاورید. گریه کنید. بگویید ندارم. بلد نیستم. نمیتوانم. اصلاً این «نـ» بدبخت بینوا را اینقدر حذف نکنید از ابتدای افعال. باور کنید خیلی به نفعتان خواهد بود. اصلاً وقتی با این «نـ» رفیق بشوید دنیا طعم بهتری خواهد داشت. زندگی قشنگتر میشود. مردم و اطرافیان بیشتر دوستتان خواهند داشت. چه بخواهیم چه نخواهیم، مردم کشته و مُرده کسانی هستند که زیادی با این «نـ» دمخور هستند. میگویید نه؟ امتحانش مجانی است.
از من گفتن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اصلاً چرا من خیال میکردم میشود خیلی راحت مزدوج شد و یک قرون خرج نکرد؟ آقا از کی این یک قرون اینقدر گرون شده؟!
حالا خوب هست که بنده انسان قانع فرهیختهای میباشم ها! والله!
** این همه شهریور در پیراهن تو؟ (+)