کار ِ بزرگی که من و تو انجامش دادیم!

حالم از دیروز ظهر، بگویی نگویی خوش نیست. «تو» که گفتی شاید سرماخورده باشی، یادم افتاد که شب قبلش پنجره‌ها باز بود و هوا سرد بود و مادر نکرده بود یکی یک ملحفه بی‌اندازد روی تن مچاله‌ام. بعد خیال کردم سرماخورده‌ام. سرسختانه مقاومت می‌کردم که این‌ها علایم درخشان یک خستگی‌ کمرشکن است. یعنی دوست ندارم هیچ فکر منفی و مخربی به ذهن‌ام راه بدهم. «تو» در دور دست نگرانی و من باید دلداری‌ات هم بدهم که نگران نباشی. قول بدهم مراقب خودم خواهم بود، بیشتر از قبل:«چشم!»

امروز نرفتم سر کار و تا همین چند دقیقه‌ پیش، ناهارم را خورده بودم و لحاف را کشیده بودم تا زیر چشم‌هایم و آماده بودم بخوابم. که لیلای عزیزم زنگ زد و چقدر خوشحال شدم از شنیدن صدایش. گیریم که در نبود اجباری‌اش خان‌آقایشان تشریف داشتند و خوب فکر می‌کنم رسم دوست‌داری این باشد که تبریکی از طرف خودش و لیلایش می‌نوشت برایم، که انگار نه انگار. خلاصه صدای لیلا که لبریز است از انرژی و نمی‌دانید چه لذیذ است این صدا، خواب از سر ِ ما پراند، که برویم بنشینیم و کانکت شویم و ببینیم قضیه‌ پارتی گرفتن ِ یواشکی بچه‌ها [آقای لیلا گفته بود پارتی اگر اشتباه نکنم] از چه قرار است،

رفتیم در خانه‌ دروغگوی خوش حافظه، چراغ‌ها خاموش بود و اجاق سرد. خبری نبود. رفتیم حیاط‌خلوتش، دیدیم نوشته است، و به گمانم تنها او بوده که جرأت کرده است پرده از واقعیتی بردارد. فقط او بوده که این اتفاق بزرگ زندگی‌ مرا درک کرده است و «نوشته است» (+).

حتی خیلی از دوستان ام.اسی هم نخواسته بودند به این مسئله اشاره بکنند، اظهار خوشحالی رسمی و حتی نیمه رسمی بکنند در وبلاگ‌هایش

ان. حتی شده از نگرانی‌اشان نوشته باشند، که ننوشته بودند. این وسط،  سم آنقدر خوب و درست و صحیح از ناباوری و نگرانی و امیدواری‌اش نوشته است که لحظه‌ای فقط زل زدم به صفحه. و فکر کردم به اینکه، چرا هیچکدام از بچه‌ها به من اطلاع نداد یک چنین نوشته‌ای هست. حتی احمدرضا؟

ازدواج من، سوای تمام دلخوشی‌ها و لذت‌های رایج و متداول‌، اتفاق کوچکی نیست. خیلی بزرگ است. به همان وسعت روح مردی که به حقیقت مرا به خاطر خودم دوست می‌دارد. که هر زمانی که می‌خواهم بگویم یا بنویسم، همه می‌گویند نگو زیاد سوسن!

چرا نگویم؟ چرا ننویسم که چطور ممکن است سال‌ها، همین خیلی از شماهایی که ادعای عشق داشتید و شیفته‌گی، پشت دیواری از ترس و دروغ و تظاهر پنهان شده بودید تماشا کنید که چطور مردی که هیچ زیبندگی نیست که او فاقدش باشد، دست‌های مرا میان دست‌هایش گرفت؟ که چگونه وجود مرا، روح مرا به اوج کشانده است؟ که چطور شورستان تلخ و ناامید جوانی‌های درگیر با بیماری‌ام را، با نفس گرم خود، به باغی از سرزنده‌گی‌ها و سبزینه‌گی‌ها تبدیل کرده است؟

چرا نگویم که این اتفاق، خیلی خیلی بزرگ‌تر و مهم‌تر از آن است که بخواهید از کنارش به سادگی بگذرید و وانمود کنید اتفاقی نیفتاده است؟ و هر چه بوده، بیش از حد تصور معمولی و پیش پا افتاده بوده است؟ یعنی تا این حد ضعیف و ترسو هستید؟ که الآن چند روزی است که به وضوح این ضعف و ترس شرم ‌آور و حسودانه را لمس کرده‌ام.

من این ناباوری و رشک را در چشم‌های همکارانم، دوستان‌ و همسایه‌هایمان دیدم. رنجیدم و گفتم خدایا، مگر تو نبودی که به عشق یوسف، زلیخا را جوان ساختی، مگر این تو نبودی که آتش را بر ابراهیم گلستان ساختی، مگر تو نبودی که یحیی را هبه کردی به زکریای سترون؟ که این‌ها، این مردم اینطور ناباورانه، مرا در عکس عروسی‌ام می‌بینند و باز با چشم‌های درشت و متعجب می‌گویند شوخی می‌کنی؟!

مگر از قدرت تو خارج است که روزی در جایی دورتر، در پرورش مردی مشغول باشی که باید مرا درمی‌یافت؟ مردی که نترسید از بیماری‌ من، عصای من، ضعف‌های من. در برابر هر آنچه که دید، من بودم. من به واقع کلمه. آنچه هستم را.

و میان این همه دوست، همدرد، رفیق ِ شفیق، تنها مردی دست به نوشتن زده است که رابطه‌ نه چندان گرم و صمیمی میان ما بوده، و نه حتی عادت دارم به مرور وبلاگش مردی، مردانه نوشته است و باز هم از من دور و پنهان نگاه‌داشته شده است. که من امروز بخوانم. و خوشحال باشم. که شُکر ای خدا که هنوز هستند انسان‌هایی که «می‌فهمند» و در این فهمیدن «جسور» هستند.

ممنونم سم. ممنونم مَرد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* لطفاً نگویید که می‌خواستید بنویسید و ترسیده‌اید به من بربخورد. عذر بدتر از گناه نتراشید. حالا اگر اتفاق ناگواری می‌افتاد، در کل وبلاگستان، تیتر می‌زدید: «سوسن جعفری مُرد!»

ما آدمی‌زادگان هنوز هم شیفته‌ این هستیم که در سوگواری‌ها و تألمات صدرنشین باشیم و حسودانه در شادی‌های همدیگر، به ظاهر شریک.

** همیشه دوست داشتم و منتظر بودم این اتفاق برای ویولت بی‌افتد. و می‌دانستم این اتفاق چقدر می‌تواند بازتاب‌های مثبتی در جامعه داشته باشد، چقدر شنیدن خبر ازدواج ِ یک بیمار ام.اسی می‌تواند در تعدیل رفتارها و برخوردهای ناشایست اجتماعی دخیل باشد. این اتفاق برای خودم افتاد و من خوشحالم که باید این مهم را انجام بدهم.

 

تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم
by deathnote

متنی که می خواهم بنویسم، هرچند به احتمال زیاد پایان خوشی خواهد داشت، اما اوایل و اواسطش شاید کمی آزاردهنده باشد، شاید حتی دل بعضی ها را بلرزاند.

راستش را بخواهید، با همۀ قمپزها و ادعاهای بزرگ بودن و خوب درک کردنم، باورش برایم سخت بود – و شاید هنوز هم هست- که عشق پیدا کنند. بیمارهای خاص را می گویم. و در این مورد خاص، ام اس را. تقصیر خودشان هم نیست. همواره دیواری از نگرانی و یا بهتر بگویم، دلسوزی دور این افراد را فراگرفته که از محیط، از اجتماع جدای شان می کند. دردی که شاید خیلی وقت ها بالاتر از دردی باشد که درون شان هست. آن چیزی که درون آن ها می گذرد، بیماری ای است که دارد آن ها را از آنچه می توانند باشند دور می کند. اما دیواری که بین آن ها و اجتماع وجود دارد، ناخودآگاه سعی می کند آنها را از آنچه که هستند دور و دورتر کند. و عشق شاید بلندترین این دیوارها باشد.

تصور زندگی کنار یک بیمارِ ام اس، برای خیلی ها غیر ممکن است. یک غیر ممکنِ مطلق. آگاهی از بیماری، خودبخود فضایی از آه و حسرت و دلسوزی را به دور فرد به وجود می آورد که دیدن را سخت می کند. غباری که به این سادگی ها از روی چشم نمی رود، و شخص مورد نظر، برای ذهن اطرافیان مترادف با ام. اس. شناخته می شود. حتی گاهی رابطه ای اگر شکل گیرد، رابطه ای ست از پسِ این غبار.

این وسط اما یک نفر توانسته! نه!! دو نفر توانسته اند از سرِ دیوارها بجهند و آن وسط دست های هم را بگیرند. بگذارید حین تبریک معرفی شان کنم.

شاید خیلی ها ام. اس را با وایولت بشناسند. اما قطعا و یقینا سوسن جعفری شیطان ترین ام. اس.ی ایران و یکی از سرِحال ترین وبلاگ نویسان ایران است. می خواهم تبریک بگویم به او، اول به خاطر شهامتش. صداقتش. سوسن کسی است که پس زده نشد.

اول او از روی دیوارِ بلند دلسوزی ها پرید. ام. اس.ش را جلوتر از عینکش روی چشم گذاشت و عینک های ترحمِ بقیه را شکست. خودش را از بقیه جدا و “خاص” ندانست که هیچ؛ با فعالیت هایش خیلی های دیگر را، جسمی و روحی، سرحال و سرِ زندگی آورده است. همیشه از خودش و شادی هایش گفته. حتی هروقت درد داشته، آن را پنهان نکرده. اسم تک تک داروهایش را با چنان شهامتی می آورد، انگار استامینفون! سوسن امروز می خندد. سوسن، امروز از همه ما بلندقدتر است! نمی دانم آن موقع که سوسن را برای اولین بار می بینم، هنوز “سوسن خانم، ابرو کمون” روی بورس هست یا نه. اما بسته به شرایط، محیطیِ آن دوره، باید یک دور همه را برقصانم! قول!!

و می خواهم تبریک بگویم به مردی که اصلا نمی شناسمش. مردی که قول می دهم هیچ گاه برای سوسن دل نسوزانده و هیچ گاه هم نخواهد سوزاند. مردی که همین را درباره اش می دانم که حتما پیش خودش گفته: “ام. اس؟! خب می شه باهاش زندگی کرد” کاری که سوسن سال هاست می کند. و کاری که قرار است سال ها با هم با شادی پیش ببرند.

 

+ عنوان مطلب از لامارتین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.