نوشته بودم که در هلالاحمر حسابی از خجالت اینجانب درآمدند و لذا تصمیم گرفتم پروسهی انفوزیون کورتون را خودم در منزل انجام بدهم. ظریفه زحمت کشیده بود و پنج تا هپارینلاک از بیمارستان گرفته بود و بعدش هم که مشکلی نمیماند. همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت، سر ساعت، سرم را خودم آماده میکردم و تسبیح زحمت میکشید و به سر ِ برانول که نقشی حیاتی در تجمل این کورتونتراپی برای من ایفا میکرد، وصل میکرد. هر چه بود از تزریقات مکرر و خطرات زیرجلدی شدن میرَستم.
دیشب سیب و تسبیح هر دو منزل ما بودند. این سریال فاصلهها داشت تمام میشد و من به شدت خوابآلوده بودم. این شدت، یک نوع بیحالی هم بود. یکنوع سرد شدن ِ ناگهانی از درون. حس خوبی نداشتم. به تسبیح گفتم تا فشارم را بگیرد، فشارم شد ده روی شش و ریت قلبیام شد ۴۵!!! هر چی به نظرمان رسید، از خوردن چای ِ پُررنگ و پفکنمکی چیتوز و بستنی کاکاکوئی خنک تا مگر این تپش قلب گرفتارمان کند، نشد. هی فشارم بالا پایین میشد و نبضم ولی اصلاً شوخی بردار نبود.
ساعت نزدیکهای دوازده شب بود که زنگ زدم به صدیقه. نمیدانست باید چهکار کنم. زنگ زدم بیمارستان و از شانسِ من، آزاده کشیک بود، با رزیدنت کشیک صحبت کرد و سفارش کردند که بروم سرم رینگر بگیرم. تسبیح زنگ زد به علی و از شانس ِ من، علی هنوز نرسیده بود خانه، آمد و دوتایی رفتیم بیمارستان نزدیک منزل. به خوبی میتوانستم راه بروم ولی حس میکردم قلبم به مرور سرد میشود.
دختر منشی [به گمانم] قبض صادر نمیکرد که چی؟ تاریخ اعتبار دفترچهاتان سال ۹۸ است!!! آخر سر دکتر کشیک گفته بابا خوب ۹۸ باشه، شما قبض صادر کن! از شانس من، یک بیمار بینوایی هم بود که از بالای درخت آلوچه افتاده بود و تیغ بلندی رفته بود پشت آرنجش و چون از قسمت پهن وارد شده بود، لنگر انداخته بود و در نمیآمد. خلاصه تا او را رفع و رجوع کنند و اعزام کنند شهدا، من روی تخت دراز کشیده بودم و هی به خدا التماس میکردم که خدایا به امیر رحم کن!
قرار شد سرم را خودمان در منزل انفوزه کنیم. برگشتیم خانه. فشارم میان هفت و ده سرگردان بود و نبضم از پنجاه و شش بالاتر نمیرفت. تسبیح تا صبح هر یک ربع ساعت، فشارم را کنترل میکرد. طفلکی گوشیاش را تنظیم کرده بود تا خوابش نبرد. هر چند، هر وقت بیدار میشدم میدیدم دارد تماشایم میکند. فشار بالای ده رفت ولی نبض همچنان پنجاه بود …
صبح، یک ساعت دیرتر کورتون آخری را شروع کردیم. صد سیسی بیشتر سرم نگهداشتیم و گذاشتیم سرم در دو ساعت و نیم انفوزه شود. ولی باز هم نبض سر ناسازگاری داشت ولی چون فشار در کل دو ساعت و نیم، روی یازده / هفت و نیم ثابت بود، به حساب آدمیزاد نگرفتیمش. سرم لعنتی که تمام شد و برانول را آف کردیم، صبحانه مفصلی خوردم و رفتم یک دوش حسابی گرفتم. حس آزادیی عجیبی داشتم … ولی هنوز میترسیدم به «تو» بگویم.
روز شنبهای سر صبحی اصلاً خوب نیست خبر بد بدهی به مرد جوانی که هزار و یک رویای شیرین دارد در خیال مهربانش. گفتم شب برایت تعریف میکنم، کمی میخندیم.
بخند عزیزم. بخند، خدا به تو رحم کرد … هر لحظه ازش میخواستم به تو رحم کند، صورتت جلوی چشمم بود… داشتم دیوانه میشدم. خوشحال بودم که احتمالاً خیلی وقت است خوابیدهای و مثل همیشه حس نمیکنی. نمیدانستم که حس کرده بودی و فکر کرده بودی، خوابم!
تلهپاتی تا این حد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بعله نسرین خانم! وقتی واسه شوشوی بنده دل میسوزاندیدی، من در شرف خاموشی بودم!
** سیب کجا بود؟ سیب دقیقاً روی تخت بنده، خسبیده بود! سنگین!
*** خلاصه: داشتید از دستم راحت میشدید که نشدید!!! خدای خورشیدی گفتهاند، سوسنی گفتهاند … بچهبازی نیست که!