امروز کلی خوشحال بودم که میروم سر ِ کار. به هر حال دیدن ِ همکاران و دوستان و سرگرم شدن با کار، کلی از استرس و خستگی را کم میکرد.
از در که وارد اتاق شدم، طرف جلوی پایم بلند شده، زل زده است به پاهایم. پدر میگفت: «دوست به صورت آدم نگاه میکند، دشمن به پای آدم.» سلام و علیکی میکنم و وارد اتاق بغلی میشوم، دوست عزیزم میگوید:«با پای خودت آمدی؟» نه ماشااللهی، نه خدا را شکری. هیچی. هی این همکاران محترم سر میرسند و جای احوالپرسی، شیرینی میخواهند! نه که خیال کنید شیرینی نبردهام! عقده دارند. بعد هم فرشته آمده است و بیخ ریشم را چسبیده است که دکتر کاشفی مهر آمار جدید میخواهد. دارم کسورات را وارد میکنم، میگویم بگذار اینها را تمام کنم، چشم. بلند نمیشود. اعتنا نمیکنم و به کارم ادامه میدهم. هی سر به سرم میگذارند و من حتی نای این را ندارم که درست بنشینم حتی. عهدیه میخواهد بار کارش را بیاندازد روی دوش من. زیر بار نمیروم. زینب، که خودش جدیداً ازدواج کرده است و خدا میداند چقدر خوشحال شده بودم برای رفع و رجوع مشکلی آمده بود بخش ما. تا وارد شد میگوید: «چقدر صورتت پُر و قشنگ شده است!» میگویم پُف کورتون است. نه ماشااللهی، نه بزنم به تختهای. الا و بلا میگوید خوشگل شدهای و باز قصهی همیشگی خوش به حالت از اتاق عمل خلاص شدی و نمیدانی چقدر شیفت بدی داشتیم و الی آخر. نای جواب دادن ندارم. سرم را میاندازم پایین و ترجیح میدهم جواب ندهم تا برود پی کارش.
این وضعیت همچنان ادامه دارد …
من خیلی خوش شانسم! من خیلی خوشگل شدهام. خوش به حالم میروم تهران!!! حالا انگار تهران کجا میباشد! از این همه کوتهفکری و عقدهای بودن آدمها استفراغام میگیرد.
نزدیک ساعت یک بعد از ظهر حس کردم خیلی خسته شدهام. بلند میشوم میروم اتاق جلویی و جلوی کولر مینشینم. خانم فلاحنژاد میگوید خوابت میآید؟ نمیدانم اصلاً جوابی دادم یا نه؟ فقط یادم هست چند باری چشمهایم را باز کردم و دیدم که نگاهم میکنند و میخندند. بعد هانیه زیر بغلم را گرفت، رفتیم درمانگاه. دکتر حفظ اللسان بود، رفتیم پیشش. باز فشارم افت پیدا کرده بود و ریت قلبیام چهل و پنج بود. نوار قلبی میگیرند و سرم وصل میکنند. دکتر حفظاللسان با دکترم تماس تلفنی برقرار میکند. نتیجه: هیچ علتی پیدا نمیکنند. به پیشنهاد خانم دکتر اعزام میشوم بیمارستان شهید مدنی. حتی روی تخت که پریشان و خسته و سرد و بدون قلب دراز کشیدهام هم فرشته دست بردار نیست و دنبال ارقام ِ مابهالتفاوت سال ۸۸ میگردد برای خودشیرینی پیش دکتر کاشفی مهر!
توی بیمارستان شهید مدنی هم علتی برای این افت شدید ریت قلبی پیدا نمیکنند. آنلاین جستجو میکنند حتی. نتیجه: صفر. «تو» نگرانی و من آشفته که چطور آرامت کنم. چیزی درون ِ سینهام نمیتپد. دقیقاً جای خالی قلبم را حس میکنم. دو ساعتی روی تخت درازکش میمانم و رفت و آمد پرستاران و دکترها و بیماربرها و خانوادههای پریشان و زنی که از شدت عجله مانتویش را پشت و رو پوشیده بود و تا نگهبان میخواست بالای سر بیمار را خلوت کند، با آن پوست مهتابی و چشمهای زاغ، چپ چپ نگاهش میکرد که کارد میزدی خونش در نمیآمد. من همچنان قلبی ندارم.
دو ساعت بعد، دوباره میآیند سراغم. رزیدنت جوان که مرا شناخته است و حسابی تحویلم گرفته اظهار امیدواری میکند همهاش به خاطر شدت تنشهای اخیر و خستگیی زیاد باشد. برایم مرخصی استعلاجی مینویسد. متخصص قلب میخواهد بلند شوم راه بروم ببینم سرم گیج میرود یا نه؟ سرم گیج نمیرود ولی پاهایم به واقع میلرزند. چیزی درون سینهام نمیزند. کمی با کمک همسر برادرم راه میروم. برانول را هپارینه میکنند و توصیه میکنند نگهش دارم. مایعات بیشتری بخورم. «تو» همچنان نگرانی و من چرا نمیتوانم چیزی را از تو پنهان کنم عزیزم؟
ساعت چهار و نیم بخش اورژانس را ترک میکنم. کمکم چیزی درون سینهام شروع میکند به تپیدن. به همسر برادرم میگویم:«قلبام را دارم حس میکنم.» نمیتواند درک کند مطمئناً.
حتی شما هم نمیتوانید درک کنید. به ناگهان سینه را از قلب تهی یافتن چه حس وحشتناکی دارد. من هم تا همین چند شب پیش درکش نمیکردم. «تو» بیقراری میکنی.
به خدا قسم، شماها تک به تک چیزهایی را صاحب هستید که من در خواب هم ندیدهام. بزرگترین دارایی شما، «سلامتی»اتان است که قدرش را نمیدانید. به خدا قسم از امروز ظهر متحیر ماندهام که چطور ممکن است انسانها تا این حد حقیر شده باشند که طاقت خوشی کوچکی برای همکار، دوست، فامیل را نداشته باشند؟ من نگاههای کینهتوزتان را تماشا کردم. حرفهایتان را شنیدم. حسادت را حس کردم. بخل را. شر و بدی و نفی را. و به حال ِ همگی تأسف خوردم. با خدا حرف زدم. تمام عصر بارانی امروز شهرم را با خدا حرف زدم. و قلبی که بیامان میتپید را در سینه فشردم. قلب تپنده را حس کردم. درست مثل روزهای اول آشناییامان امیر. یادت هست؟ و چقدر دلم تنگ شده بود برای این تپشها. و به خدا قسم شماها که قلبها و چشمهایتان پر از بخل و حسد و شر شده است، نمیتوانید، هرگز و هرگز این حس بیبدیل را درک کنید. هرگز.
به خدا قسم خستهام … خیلی خستهام.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حرف زیاد است … و من خستهام.
** چقدر خوب بود اگر، ادب که نداری، زبان در دهان نگهداری. تمرین کن! کار سختی نیست.
*** لطفاً دوستان ِ عزیزم به دل نگیرند و اینها که نوشتم را خطابی به خود ندانند. من میان ِ تودهای انسان نفهم که حتی به لنگیدن من هم حسودی میکنند اسیرم. نمیدانید که!