اول اینکه: تا حدودی بهترم. تا حدودی بهتر هستم یعنی گاهی ریتم بالا میرود و بعد که خوشحالی میکنم، دوباره میافتد زیر شصت. باز هم خدا را شکر که نمیافتد زیر چهل! دیروز عصر تسبیح یک اعتراف سنگینی کرد در حد اختاپوس آلمانی! گفت آن شب جمعه، دروغ میگفته است که ریتم بالاست. گویا زیر ِ چهل هم میافتاده و برای حفظ روحیه بنده، میگفته است مثلاً چهل و هشت!
فکر کن!!!
دوم اینکه: سال ۸۶، مرداد ماه … من جایی بودم که به قول امین، بهترین نقطه عالم است. وقتی برای اولینبار، موقع خروج از هواپیما، گرمای کشنده مدینه خورد به صورتم، و بعد هر روز، روی زمین داغش قدم میزدم تا برسیم مسجدالنبی، در تمام هفت روزی که با دیدن گنبد سبز، روحم در کشاکشی سنگین و شیرین گرفتار میآمد. من در کشف و شهود ایمانی بودم که «خود» صاحبش شده بودم، نه اینکه به ارث بُرده باشم. «هفت شدم؛ پرنده!»
و البته! این به این معنا نیست که «گمان مبرید چون گفتید ایمان آوردیم، …» را فراموش کردم. نه! به واقع؛ بعد از برگشتن از حج بود که دانستم در چه وادی پُر هول و هراسی قدم نهادهام. وادیی سرگشتگی … وادی «نور».
سوم اینکه: به گمانم نزدیک پنج سالی شد که از موهبت بیبدیل روزهداری محروم شدهام. در این ماه عزیز، اطعام را فراموش نکنیم. اطعام، تنها کاری است که میتوانم در این ماه انجام دهم … تنها توانی که از من باقی مانده است …
التماس دعا از زبانهای روزهدار … دلهای پاک دارم.
چهارم اینکه: شاید «نوید مجاهد» را بشناسید و شاید نشناسید. ولی نوید، یکسال پیش، برای من اسمی بود که گاهی در وبلاگ ویولت به آن برمیخوردم. بعد، در عین سادگی، با خالی شدن جایش، ناگهان با خلائی وسیع روبرو شدم. خلائی که همیشه گمان میکردم، هرگز رُخ نمیدهد و کسی جای کسی را تنگ نمیکند و با رفتن آدمها، هیچ ضایعهای رُخ نمیدهد … با رفتن نوید، اما، جای بزرگی خالی شده بود … جایی که تن کوچک او، اشغال کرده بود … روح وسیع او.
روحاش شاد (+)
پنجم اینکه: آیلار نوشته است: «فعلا که از دست خالق کاری بر نمیآید خانمی ایستاده و تماشایت میکند اصلا این چه خالقیست که تورا مریض میکند در بهترین روزهایت ؟!»
یک زمانی، نه سال پیش و تا چند وقت پیش، این سوال لعنتی، همیشه در ذهنم بود. «چرا من؟!»
زیاد به ایمیلهای فورواردی، علاقه نشان نمیدادم. تا دو سال ِ پیش که این را دریافت کردم، چند خط کوتاه. جملاتی ساده و عمیق که از ایمانی ژرف نشأت گرفته بود. ایمانی که من تنها ادعایش را داشتم … برای درک این جملات، باید «دردمند» باشی. «بنی آدم» باشی … «درد» داشته باشی … از وقتی این جملات ساده را خواندهام، دیگر هرگز اجازه ندادم این سوال احمقانه به ذهنم راه پیدا کند که «خدایا چرا من؟!»
« آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:” چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند.
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابفات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم ، هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟”
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :
“چرا من؟”
ششم اینکه: دارم «جننامه» میخوانم …
و هفتم اینکه: آدم دوستی داشته باشد مثل فرزانه، که با تمام مشکلاتی که دارد، دغدغههایش، نیم ساعتی را بدو بدو میآید دیدن آدم و بعد در همان نیم ساعت حضورش، خانه و اتاق و تنات را غرق در عطری خدایی میکند و قلبت را به تپش میاندازد، دیگر چه میتواند بخواهد؟
ممنونم فرزانه