رفیق بی‌کلک مادر!

امروز صبح، اعوذتین را خواندم و عین ِ پدر ِ نادر(+)، فوت کردم به چهار طرفم و بعد وارد کوچه شدم. نوشته بودم که کوچه‌امان را کَنده‌اند؟ بعد عین این کارتون‌های قدیمی که شخصیت‌های کارتونی بدو بدو از روی تپه‌ها ویژ بالا می‌روند و گیژ می‌سُرند پایین، من هم از تپه‌های ایجاد شده در طول کوچه بالا و پایین رفتم، [البته بدون افکت!] به هر جان کَندَنی بود خودم را رساندم به سر کوچه. راننده همان موقع رسید و تا سوار شدم گفت: خانم جعفری من دیر نکرده‌ام ها، خودتان زود رسیدید! بعد من ماندم که مگر اینجانب معترض شدم که این را گفتند؟ که همیشه اینطور موقع‌ها که گوش شیطان کر، من زود می‌رسم سر کوچه، این جمله‌اش را تکرار می‌کند و نمی‌دانید این راننده‌ی من، چقدر زیادی مبادی‌ ادب است که گاهی واقعاً می‌رود روی اعصابم.

شهر با اینکه ساعت نزدیک هشت صبح است، خلوت است. در عرض این دو هفته‌ای که نبودم، فقط این خلوتی‌ عجیبش است. با چندتایی بیل‌بورد جدید از تبلیغات ِ «بانک شهر».

اتاق‌ها را تغییر دکوراسیون داده‌‌اند. می‌گویم به‌به! آدم کیف می‌کند! حالا شد یک بخش اداری واقعی. فرشته و منیره و عهدیه و راحله و فاطمه می‌آیند پیشوازم. روبوسی و احوال پرسی و اینکه صدایت چرا گرفته است و اینها. تا وارد اتاق بغلی بشوم و بروم سمت میزم، عهدیه سریع صندلی‌ام را که مدتی که نبودم برده بوده پشت میز خودش، می‌کشاند و می‌گوید آرام‌تر بیا بگذارمش سر جایش. می‌گویم الهی، من که از اینجا رفتم، این صندلی را می‌دهم به تو. هول شده است درست نمی‌شنود، می‌گوید: آخه صندلی‌ام ناراحت است! می‌گویم می‌دانم عزیزم. واسه همین، قبل از رفتن، صندلی‌ام را می‌دهم به تو. کلافه است. مثل همیشه بیشتر از همه کار می‌کند و کمتر از همه تأیید می‌شود. منیره بچه‌اش، علی‌رغم سونوی ماهرانه‌ جمع کثیر ما، دختر است! می‌گویم: «عمراً! حتماً پسره!» صدایم گرفته است و صحبت کردن برایم سخت است. روی میزم چندتایی پرونده‌ کسورات است و تلّی از گزارشات صندوق. خیلی آهسته و آرام سیستم را روشن می‌کنم و همان‌طوری که به امیر قول داده‌ام، با تنبلی شروع به کار می‌کنم. فرشته، یادش رفته است مابه‌التفاوت. شاید هم وقتی نبوده‌ام پیدا کرده‌اند خودشان. کسورات را وارد می‌کنم. گپ و گفت هم هست. بچه‌های روزه‌خوار دارند خودشان را آماده می‌کنند بروند اتاق ویزیت درمانگاه و دلی از عزا در بیاورند. من نمی‌روم. عهدیه می‌گوید: «چون تو نبودی و دستت به نسخه‌ها نخورده است، بیمه پس‌ فرستاده است.» می‌گویم «چطور؟» می‌گوید «سی‌دی آماده نبود!» و زورکی می‌خندد. خسته است خیلی. دلم برایش می‌سوزد. ولی نمی‌توانم کاری بکنم برایش. تا ظهر خودم را با جمع و تنظیم و چک گزارشات صندوق و برگشتی‌ها سرگرم می‌کنم. دوباری هم خیلی کوتاه جای فاطمه می‌نشینم پشت صندوق که برود دنبال کاری. وسط کار بری خودم نستاپه درست می‌کنم. عهدیه می‌رود بیمه، وظیفه‌ خطیر جواب‌دهی به سوالات پی‌درپی‌ پذیرش‌های بیمارستان در مورد تأیید نسخه‌های پزشک خانواده و الی آخر می‌افتد دوش من. هر چی می‌پرسند می‌گویم مهم نیست. تأیید کن! می‌دانم پشت نسخه می‌نویسند «با نظر خانم جعفری تأیید شد!» مهم نیست. آقای پورمحمد هم زنگ می‌زند و حالی می‌پرسد و سلامی به همسر عزیزمان می‌رساند! بعد تاب نمی‌آورد می‌آید دیدنم. کمی حرف می‌زنیم. چون یکی از اساتیدش، بیمار ام.اس است، خوب درک می‌کند و اذیتم نمی‌کند. سرم را می‌اندازم پایین و جمع می‌زنم، بلند می‌شود می‌رود اتاق اولی. راحله و فاطمه را احضار می‌کند. عهدیه هم می‌رسد و دارند صحبت می‌کنند و می‌دانم عهدیه باز خراب می‌کند. خراب می‌کند. نزدیکی‌های ساعت دو برایم تعریف می‌کند. باز هم کاری از من برنمی‌آید برایش.

دکتر ک، دوباره فرشته را می‌فرستد که آخرین ارقام؟ می‌گویم من امروز رسیدم و آخرین ارقام مال چهار روز پیش است! هنوز داده‌ای وارد نکرده‌ام. فردا صبح تحویل می‌دهم. فرشته نگاهم می‌کند. با بی‌خیالی می‌گویم: «فردا صبح» گوشی را برمی‌دارد و با منشی دکتر صحبت می‌کند:«فردا صبح زود» نمی‌دانم اینها چرا اینقدر می‌ترسند؟ می‌ماند برای فردا صبح.

آقای پورمحمد دوباره می‌آید و می‌خواهد سیستم را روشن کنم. اعداد را چک می‌کند. سراغ پرینت بانکی را می‌گیرد، آماده کرده بودم چهار روز پیش، کامل شناسایی نشده‌اند فقط. می‌گوید «مال مرداد را هم فردا از اینترنت بگیرید و شناسایی کنید ببینیم چی می‌شود خانوم جعفری. حالا سر پا نمانید. بفرمایید بروید تا فردا صبح.» عهدیه نگاه‌م می‌کند. چقدر یادش دادم نترسد. می‌ترسد و همیشه کلاهش پس معرکه است. بیشتر از همه کار می‌کند و کمترین تأیید را می‌گیرد. یاد نمی‌گیرد. یاد نمی‌گیرد.

ذهنم را فردا متمرکز می‌کنم روی ارسال و وصول‌ها. بی‌خیال گزارش صندوق که آخر وقت آقای پورمحمد گذاشت روی میزم. دیر تحویل بدهد، دیر هم تحویل می‌گیرد!

ذهنم را روی مقدمات ِ انتقالی‌ام هم متمرکز کرده‌ام … یعنی همین‌طور رها کرده‌ام روی این موضوع آزادانه بچرخد و بررسی کند و نتیجه را در اسرع وقت ِ ممکن تحویل بدهد. یعنی من می‌میرم برای این ترکیب سهل ممتنع!

مادر منتظرم است، تا می‌رسم می‌آید سر کوچه دنبالم. مردهای کارگر به سفارش مادر، کمی خاک و خل‌ها را مسطح کرده‌اند. دیگر از آن فراز و فرودهای صبح خبری نیست. مادر کلافه است. هول است. خسته است … مادرم خیلی پیر شده است ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.