من رو با یک لبخند به ابرا کشوندی*

«همه‌اش که این نبود. بارها شده بود بی‌خبر برویم سراغ مغز زردآلوی بوداده و آلو خشکه و تخمه‌هایی که قایمشان کرده بود توی چند تا شیشه‌ بزرگ و کوچک اون ته مه‌های کابینت. اگرم چیزی گیرمون نمی‌اومد که غالباً وقتایی بود که بو می‌برد ما پاتک زده‌ایم به ذخیره‌ تنقلات زمستانش، و جای دیگری پیدا می‌کرد واسه‌شون، می‌رفتیم سراغ جیب‌های کُت بابا که همیشه‌ خدا از همون میخ آویزان بود و چه بو می‌بُرد و چه نه، جایش را عوض نمی‌کرد که اگه مامانی بود حتماً زیرش می‌انداخت و می‌خوابید روُش.

ظهرا اونقد خسته می‌رسید خونه که کتش را می‌نداخت به همون میخه و ناهار خورده نخورده، بالشش را می‌آوردیم و روی همون پوست قهوه‌ای گوسفندش می‌خوابید. خرخر می‌کرد. تا خُرخُر می‌کرد می‌دونستیم خوابش سنگین شده، می‌رفتیم سر وقت کتِ طوسی رنگ کهنه‌اش که وقتی می‌رفت سر کار می‌پوشید. مهمونی اگر می‌خواستیم بریم یا می‌خواست برود مسجدی جایی، اون کت و شلوار سورمه‌ای‌اش را تن‌ می‌کرد. با اون کلاه شاپوی مشکی‌اش. وقتی می‌رفت سر کار کلاه شاپوی قهوه‌ای رنگ روشن حصیری‌ را می‌گذاشت سرش. این تیپی بود بابا.

 دستمان به زور می‌رسید به جیبش، دست می‌انداختیم و توش پُر بود از پول خورد و درشتاش که دو تومنی بودند را گیر می‌آوردیم و می‌زدیم بیرون. زیر درخت توت، پولامون رو یکی می‌کردیم و سر ظهری که هیشکی توی کوچه نبود، خم کوچه را رد می‌کردیم و می‌زدیم توی مغازه‌ تنگ و نمور ممد سیاهه و کلی لواشک و تمبرهندی و گاهی اگر پولمون زیادی می‌اومد یکی یک کوکا هم می‌خریدیم از اون شیشه کوچولوهاش که تگری بودند و دماغم می‌سوخت وقتی سر می‌کشیدیم‌ توی اون گرما. من لواشک زردآلو دوست داشتم که ترش نبود. یک‌جوری شیرین بود که خوشم می‌اومد. وقتی نداشت کوکا هم نمی‌چسبید به‌م.

اون‌وقتا بود که تازه داشتم خوندن نوشتن یاد می‌گرفتم و بازم مشغولیت‌مون همین پاتک زدن به کابینت مامان و جیب بابا بود که مجله‌هه را دیدم که توش نوشته بود. بعدش اون شب تا صبح کابوس دیدم و صبح تب کرده بودم و هذیان می‌گفتم. بعداًها بهم گفتند چرت و پرت می‌گفتی و کله معلق می‌زدی. بعد هی خواب می‌دیدم بابا سکه‌های جوهری را ریخته لای پول خورده‌هاش و گذاشته ظهر که خُرخُرش بلند شده و ما رفتیم سر وقت پولا، خودش رو باز زده به خواب تا بریم و کوکا بخوریم و لواشک زردآلو و نخودچی کشمش. نخودچی‌ها را می‌ریخت توی قیفای کاغذی که سریع می‌پیچید دور انگشت سبابه‌ش و درست‌ش می‌کرد و سرش را خم می‌کرد و یک‌طوری محکم‌اش می‌کرد. خوش‌م می‌اومد.

بعد شب جلوی چشم همه دستامون رو می‌اوردیم بالا و بابا جلومون وامیستاد و زل می‌زد تو چشمامون که چرا؟ بعد مثل همون مرده ما رو تحویل کلانتری می‌داد. من گریه می‌کردم و می‌افتادم به پاهاش و التماس می‌کردم و هی لواشک‌ها رو قی می‌کردم و دماغ‌م می‌سوخت وقتی کوکاها می‌ریختند بیرون و ژاندارمه من رو که می‌کشید ببرد حالش بد می‌شد و ول‌م می‌کرد و می‌افتادم و می‌گفت توی خواب کله معلق می‌زدی و چرت و پرت می‌گفتی. تب کرده بودم.»

(+)

 پ.ن: سوءاستفاده کننده‌های محترم! لزوماً هر ضمیر متکلم وحده‌ای به مثابه شخص شخیص نویسنده نمی‌باشد!

گفته باشم!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* وای مژده (+) از دست تو و این محسن یگانه و این خوندن‌هاش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.