دستهایم را در دو سوی آسمان آویختهام … زمین زیر پاهایم از چشمهای تو حریصتر است … یک گام به عقب، یک تلو به جلو … چشمهایم را بستهام روی خواب … یک دست آویزان، یک دست …
میگوید:«گوش میدهم، بگو!»، میگویم:«قایم که میشدم، دلم میگرفت و میخزیدم بیرون، چینهای دامنم را پهن میکردم روی زمین، دورتادور تنم … تنها عروسکی که داشتم را میگرفتم روی سینهام، درست مثل مادرها، انگشتم را میگذاشتم زیر لب پایینیاش، آفتاب پشت گردنم را میسوزاند. میگوید صدای پاهایش را همیشه که میشنیدم، میترسیدم بخندد به عروسکم، میترسیدم بگیرد و لباسهای قشنگی را که برایش دوخته بودم را پارهپاره کند … میدویدم زیر پلهها و سرم را همراه عروسکم میگرفتم توی تاریکترین قسمت و چشمهایم را میبستم، توی فیلم دیده بودم که چشمها توی تاریکی برق میزنند، ممکن بود پیدایمان کند … »، دستهایم را فشار میدهم به پشت گردنم .
از همان چیز سفید خمیری مالیده است به صورتش، تیغ را با خشونت عجیبی میکشد روی پوست کف کردهاش … پایین که میکشد دلم میریزد. میگوید:«لباسهایم را اطو کردهای؟ همان پیراهن آبی راهراهم را؟ » … دستم را میگذارم پشت صندلی و بلند میشوم، توی آیینه صورتش کش میآید و روی لبهایم میماسد. از لابلای لباسها آستین چروک پیراهن را میکشم بیرون، نشسته بودمش، یادم رفته بود. میگویم:«آره، اطو کردهام،گذاشتمش روی تخت » … روی تخت دراز میکشم و دکمههای پیراهنم را باز میکنم، پرده توی تاقیی در تاب میخورد، ریشریشهای حاشیهی چیندارش روی بازویم لیز لیز میخورند … چشمهایم را میبندم.
صدایم اینطور خفه که میشود تمام تلفنهای عالم زنگ میخورند. میگوید بیداری؟ میگویم خواب و بیدارم! میگوید اینرا که نشستهای عروسکم؟ میگویم: نه! نشستهام … بگذار عصر میشورمش … کنارم دراز میکشد: خوبی؟ … چیزی شده؟ میچرخم به سمتش، آرام چشمهایم را روی هم فشار میدهم، خوابم نمیآید، خنکی هوا که میتند به پشت برهنهام، دستش را میآورد زیر بازویم، بیداری؟ میگویم بگذارش توی سبد … توی کمد که آویزانش میکنی نمیبینم … سنگین میشود.
امشب هم که دیر بکند، سه ماه است که دیر میرسد خانه، پشت پنجره شمع گذاشتهام، شاید ببیند که بیدارم، چشم دوختهام به شرههای چلچراغ که مثل پستانهای آویزان زنی شیرده، از همه سو آویزانند، دستم را میگذارم روی چشمهایم. انگشتهایم را از هم باز میکنم، نور توی مژههایم میشکند، کمی بیشتر میبندمشان، تیغ تیغ میشود. نفس عمیقی میکشم، کاش میشد کسی برایم چایی دم میکرد … صدای چرخهای دوچرخه بچه همسایه روی شنهای باغچه غرچ غرچ میشکند، بلند میشوم و گوش میدهم، صدا توی قلبم صد تکه میشود. شمع روبروی من خاموش میشود، یک شمع خاموش، یک شمع روشن … پرده از تاب میافتد.
پشت گردنم درد میکرد وقتی بیدارم کرد، سرم را انداخته بودم روی لبهی تخت و دستهایم همانطور آویزان بود از آسمان، یک دست خورشید، یک دست ماه، بیدی در چپ، شمشادی در راست … «عروسکم اینجا چرا خوابیدی؟ ناخوشی؟» دست میاندازم دور گردنش، بوی توتون و سیب میدهد، میگویم گردنت زخم شده است؟ دست میگذارم روی گونهی چپش، صورتش را برمیگرداند، «گرفت به شاخهی انار، ندیدم خون بیاد … بلند شو سر جات بخواب!»، بلند میشوم و میروم کنار پنجره، دستم را میگذارم روی فتیلهی شمع روبرویی شمعی که خاموش بود، چیزی میان دستم فرو میرود و مثل تیغ میسوزاند، دست میاندازد دور بازویم:«بیا بخوابیم!»
لیوان را برمیگردانم روی میز، سمت بالای راست بشقاب، قاشق و چنگالها، چند تکه سیب، … بوی پوره بلند میشود، از میان دسته گلی توی آب، یک ساقه نرگس، سفید، زرد میگذارم روی لبهی بشقاب، غذا را میگذارم روی میز، آب … دوغ … نعناع! یک شمع روشن، یک شمع خاموش … چراغ را خاموش میکنم، جیرجیرکی در میان موهایم آویزان مانده است و مدام میخواند، آنقدر نزدیک است به گوشهایم که میگویم سرم درد میکند، دروغ میگویم. جیرجیرک توی موهای شب بود … آبستن بودم. از میان در نگاهی میکنم، اتاق تاریک با یک شمع نیمسوز وسط میز، دستش را میگذارد میان سینهام، قبل از اینکه احساس کنم برایت خطرناکم، یکهو میروم … چشمهایم را بسته بودم و نفس نکشیده بودم، «قول میدهم عاقل باشم.»، یکهو میروم قبل از اینکه وابستهام بشوی … گره روسریام را بسته بودم و لبم لرزیده بود. چانهام را که بالا گرفته بود، نگاهش نکرده بودم، چشمم خیس بود. روی پشت بام، شهر در زمهریری از زمرد آرمیده بود، از بس شب بود در این شهر و از بس مسجد بود با لامپهای سبز چمنی … سرد بود و پشتم میلرزید. خم شده بودم و پایین پاهایم زمین گود افتاده بود، کفشهایم سفید بود، مثل چشمهایم، چشمها توی تاریکی برق میزنند، عروسکم را چسبانده بودم به نوک سینهام، مثل مادرها و داشت شیر میخورد، ملچ ملچ شیر میخورد. دستم را گذاشته بودم روی شکمم، تکان میخورد، مثل یک کلافهی متراکم از عطسهای بود که نخواهی پرت کنی توی صورت کسی. کلید را انداخته بود توی قفل در، یک پیچ که گردانده بود، توی تاریکی صدایم کرده بود، «عروسکم؟! کجایی؟! »
تا به حال اینقدر نزدیک نبودم به پشت گردنم، سُر که میخوردم توی دستهای دیوار، تنم که سابیده میشد به نردههای پلکان، چقدر سریع اتفاق افتاده بود؟ پشت گردنم میسوخت، وقتی افتادم، یادم رفته بود بگویم چراغ را روشن نکنی تا پیدایم نکردی … «تا ده بشمار … بعد چشمهایت را باز کن … تا ده … ده تا …»، خوابم میآمد … گفته بودم نگذار خوابم ببرد … «قبل از آنکه بروی، چراغها را روشن بگذار!»
(+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این روز “آتش زدن قرآن”، سوای تمام واکنشهایی که ابراز شده است، برای من جذاب است، چون اینهایی که قرنها توی مغز ِ [شبه] روشنفکران جهان سومی فرو کردند که دین از سیاست جداست، شدیداً و لحناً گرفتار وابستگی مفرط دین و سیاست شدهاند.
** داشتم طبق معمول جدیدترین مدلهای لباس را تماشا میکردم که به این برخوردم. برایم خیلی جالب بود بدانم چرا؟