از تئاتر شهر تا تله‌فیلم تباهی

روسری‌اش را کج‌کی بسته بود. صورت‌اش کثیف بود مثل تمام هم سن و سال‌هایش که یک کیف کمری بسته‌اند و یکی یک کدامشان بسته‌ای چسب زخم و یا فال حافظ در یک دست و یک قناری توی مشت دیگرش یا هم مثل خودش بسته‌های کوچولوی دستمال کاغذی همراهشان است. مانتوی کوتاه صورتی پوشیده است. تن لاغرش را رد می‌کند از بین فائزه و امیر، می‌آید درست جلوی من «یکی بخر!» می‌گویم دیشب که خریدم ازت سه تا! می‌گوید نه، کِی؟ می‌گویم دیشب توی رستوارن. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و لب پایینی‌اش را آویزان می‌کند که یعنی دارد فکر می‌کند و یادش هم نمی‌آید اصلاً. می‌گویم دوهزاری دادیم از توی کیف کمری‌ات هزاری دادی. سُر می‌خورد سمت سروناز و لبش همچنان آویزان است. سروناز سرش را می‌اندازد پایین.

به جمعمان پسرکی هم اضافه می‌شود:« باطری! باطری بخر!» امیر می‌گوید می‌خواهم چه‌کار؟ می‌گوید برای ساعتتان. می‌گوید کدام ساعت؟ می‌گوید ساعت خانه‌تان. می‌گوید: «ما خانه‌ پدرم می‌شینیم. خونه نداریم!» می‌گوید برای اونا بخر. می‌گوید «واسه اون بابام می‌خره!» دخترک فائزه  را گیر انداخته است:«بخر دیگـــه!» فائزه، قیافه‌اش داد می‌زند «من انقده دل رحم‌ می‌باشمممممم!» پیروز می‌شود: فائزه دل رحم می‌باشد بسیار.

آفتاب که نه، خود خورشید که پهن می‌شود روی صورت‌های من و سروناز و پشت گردن امیر و فائزه، توافق می‌کنیم عمارت را دور بزنیم. دور می‌زنیم. جایمان را که تثبیت می‌کنیم از بس هوا گرم است و جای نشستن کم! مردم روزه‌دار به سایه پناه برده‌اند! باز پسرک پیدایش می‌شود: «ازم باطری بخر!» صاف هم می‌رود سراغ امیر. امیر می‌گوید «ئه! گفتم که ما ساعت نداریم که!» لبخندش را فرز فرو می‌خورد «کِی؟ کجا؟» می‌گوید آنجا پشت عمارت. می‌گوید نه! و نه را مثل ولا‌الضّـــــــــــــــــالّین می‌کشد. تا ما بخندیم به پُر رویی‌اش، دخترک سر می‌رسد. تا می‌خواهد بگوید دستمال بخرید می‌بیند آشناییم. امیر می‌گوید بیا این هم بود ازش دستمال خریدیم سه تا! پسر با خونسردی‌ی ناشیانه‌ای می‌گوید نه! اما کوتاه آمده است که دختر دستش را تا می‌اندازد دور گردنش و می‌کِشَدش، بی هیچ مقاومتی می‌رود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سلام جناب آقای مهدی هاشمی! 

** تله‌فیلم تباهی (+) که دیشب از شبکه‌ی ۴ پخش شد، محشر بود. تا آخرین دقایق فیلم، اصلاً تصور نمی‌کردم که شوهره، زنش را کشته باشد. گاهی از دست ِ کارگردانان ایرانی هم از این دست کارها در می‌رود! از آقای حجت قاسم زاده، تله‌فیلم «تنهایی» با بازی‌ شهاب حسینی هم معرکه بود.

*** تیچرمان را سوار ماشین دیدم صبح. وقتی پیچید توی خیابان ارتش، گوشی‌ام را درآوردم برایش اس.ام.اس بزنم که به‌به! ماشین خریدید؟ هر چی زیر و رو کردم شماره‌اش نبود! چرا پاک کرده بودم‌اش یادم نبود! ایمیل زدم که« به‌به! کینجریچیولیشن[این می‌شود انگلرشین؟]! بات! ماشین بتر از بایسکل نمی‌باشد تیچر جان به خدا!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.