بچهی خواهرم بود. نمیشد که بگذارم تنها بماند توی این شهر بی در و پیکر. بچهاش را میخواست ببیند. هفتهای یک بار که نمیشد بلند شود از آن سر دنیا بیآید تا چهار ساعت بچهاش را ببیند. نرسیده باید برمیگشت. وقتی به بهمن گفتم، اولش مخالف بود ولی بعد گفت باشد. گفتم میرود سر کار، سر بار ما نمیشود. فقط یک اتاقی داشته باشد برای خودش و جای خواب داشته باشد و تنها نماند. گفت باشد.
اتاق را از خرت و پرتهاش خالی کردیم، خرت و پرتهایش را چیدیم تویش. برای پنجرهی کوچک اتاق که به حیاط خلوت باز میشد پرده دوختم. حالا میشد هفتهای یک بار بچهاش را بیاورد توی خانه و بروند بنشینند توی اتاق. هم خیال خودش راحت بود و هم خیال من که مجبور نمیشد هی پیش این و آن سرخ و سفید بشود و هزار و یک حرف و کنایه بشنود که بشود یک خانهی نقلی کرایه کند و تازه حرف و حدیثها هم شروع بشود.میدانید که؟ برای من هم خوب بود. حالا با این وضعیتی که داشتم میشد توی کارهای خانه کمک دستم باشد. یکی باشد که وقتی بهمن میرود مأموریت، شبها بیخوابی نزند به سرم، یکی باشد باهاش حرف بزنم. نترسم.
کودن که نبودم. یا چی. میدیدم هی به بهانهای آقا بهمن آقا بهمن میکند میروند بیرون که بچهام ناخوش است، که خودم ناخوشم. وای نه خاله جان شما پا به ماهی خسته میشوی با آقا بهمن میروم. دلم روشن بود اما که بهمن و این کارها؟ با مادر شوهرم و خواهر شوهرم میرفتیم دنبال سیسمونی و خریدهای الکی. این که تا دیروقت سر کار بود و او هم که ظهر خسته و کوفته میرسید خانه، نمیشد همراهم بیاید. اصرار نمیکردم یعنی که از بچهاش دور است، گناه دارد یاد آن روزهاش بیفتد. خودم بیشتر دوست داشتم با خواهر و مادر بهمن بروم بیرون تا کمتر با آخ و اوخهای کمردرد و لگد زدنهای بچهام آزارش بدهم خدای نکرده. خودش هم اصرار نمیکرد و علاقهای نشان نمیداد که حتی بچه دختر است یا پسر؟ چی خریدهام برایش یا حتی کی به دنیا میآید. میگفتم گناه دارد.
هفتهی آخر بستری شدم. مشکلی پیش آمده بود. بچه توی خطر بود. دو روز اول آمد پیشم ماند، شبها برمیگشت خانه که فردا باید بروم سر کار و اگر خوب نخوابم ممکن است کارم را از دست بدهم، راضی نبودم به خدا. هم نگران کارش باشد و هم مرا تر و خشک کند و هم هی صدای نالهی زنها و ونگونگ بچهها را بشنود داغش تازه بشود. گفتم باشد. بهمن خواهرهاش را راضی کرد پیشم بمانند و گاهی هم او سر میزد و میماند خواهرهای بهمن یک سری بزنند به خانه و زندگیاشان. چه میدانستم؟
حالا مرا انداختهاند اینجا. بچهام را گرفتهاند دادهاند دست مادر بهمن. زن بیچاره. سر پیری و بچهداری. غصهام میشود جمعهها که میبینم همراه بچه میآید دیدنم و میزند زیر گریه. من ولی میخندم. گریهام نمیگیرد. بهمن را ولی راه نمیدهند. میگویند خبری ندارند ازش ولی دروغ میگویند. دروغ نمیگفتند که مادرش اینطور گریه نمیکرد. نگاهش را نمیدزدید. میدزدید؟ من هم بهش میخندم و میگویم برود گورش را گُم بکند. میگویم میدانم این بچه را هم دارند آنها بزرگ میکنند. جمعهها میآورندتان و بچه را میگذارند توی بغلت که هِلک هِلک بیایی سر وقت من و بزنی زیر گریه که بهمن نیست. گُم شده است.
گفتم که. بچهی خواهرم بود. نمیشد که بگذارم تنها بماند توی شهر بی در و پیکر که.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آقای پورمحمد که میگوید خانم فلانی از این به بعد در اختیار شماست. فوت و فن ِ کار را یادش بده! یعنی کمکم باید برای رفتن آماده شوم.
** خدا جون باشد که من بیش از یک دهه ورد زبانم بود «خدایا مرا با پول آزمایش نکن!» ولی به جان اوباما هم اکنون نیازمند یاری سبزت میباشم! سبزش هم نبود به آبیاش هم راضی میباشم!
به قول فروشندهه:«دیگه یه قرون [رنگ] هم پایینتر نمیروم ها!» گفته باشم!