اندراحوالات قلکی برای سوسن

یکی از خواصی که در من رُشد معقولی نداشته است، فرهنگِ «پس‌انداز» است. نه که بلد نباشم پس‌انداز کنم، موضوع این است که مبالغ پس‌انداز شده را بلدم چطور سر به نیست کنم. البته ناگفته نماند که با حضور ام.اس، اصولاً توانایی‌ پس‌انداز به طور معنی‌داری پایین می‌آید ولی با این همه، خوب از عهده‌ خرج کردن پس‌اندازهای هر چند نه خیلی زیادم برآمده‌ام که البته و صد البته، پشیمان هم نیستم و کلاً حسابی خوش گذارنده‌ام و کلی سفر رفته‌ام و هر چه دوست داشته‌ام پوشیده‌ام و داشته‌ام و بخشیده‌ام. [و باز هم داشته‌ام.]

با این وجود، یکی از مشغله‌هایم این روزها، برنامه‌ریزی برای داشتن این فرهنگ در زندگی‌ مشترکم است. شاید جرقه‌ این فکر از آن قلک افسانه‌ای‌ انیمیشن UP نشأت گرفته باشد. یعنی وقتی یاد آن بطری می‌افتم که چطور پُر و خالی می‌شود دلم قیلی ویلی می‌رود برای داشتن ِ یک همچون قلکی.

تجربه‌ داشتن همه نوع قلکی را داشته‌ام. مادرم از آن قلک‌های سفالی‌ بزرگ داشت و برای من و داداش کوچیکه هم می‌گرفت که هی التماس می‌کردیم بگیرد برای ما. ولی طاقت نمی‌آوردم و تا صدای افتادن ِ سکه به ته قلک محوتر می‌شد که یعنی «حسابی» پول جمع کرده‌ام، می‌زدم می‌شکستم‌ تا بشمارم! هر چند مادر خوب بلد بود با قیر تکه‌هایش را به هم بچسباند، ولی خب، باز هم این قضیه به خوبی و خوشی اثبات می‌شد که دل سوسن کوچک است.

بعدتر، مادر از آن قلک‌های پلاستیکی‌ سبز رنگ با نقش و نگار برجسته‌ شکارگاه می‌گرفت تا از خطر شکستگی در امان بماند که البته بلای دیگری سرش می‌آوردم و با سیخ می‌افتادم به جانش و سکه‌ها را می‌کشیدم بیرون. اصلش را از داداش‌هایم یاد گرفته بودم. سخت بود. آخر سر هم با چاقو، شیار را کمی می‌بریدم تا بشود انگشت کوچیکه را بدهم داخل و شیارش را بدشکل کنم تا بشود سکه‌ها را در بیاورم.

بعد یک‌بار پدر برایم قلک‌ِ چوبی درست کرد. یک جعبه‌ چوبی که بعد‌ِ بالایی‌اش متحرک بود. یعنی روی چهار بعد ِ دیگر می‌لغزید و بعد می‌شد با پیچ بست‌اش. نه که قفل داشته باشد. همان موقع هم بود که بلد شدم از پیچ‌گوشتی استفاده کنم. قبلش بلد نبودم پیچ چیست و پیچ‌گوشتی چه می‌باشد. قفل نزده بود تا بازش نکنم و من بازش می‌کردم تا ببینم چندتا سکه‌ زرد و سفید دارم. طاقت نداشتم. بعد از تعداد انگشت‌هایم که بیشتر می‌شد، یکی‌اشان را برمی‌داشتم می‌بردم می‌انداختم توی قلک بقال سر کوچه. اصطلاحِ مادر بود.

بعد کلاً بی‌خیال قلک شدم.

حساب بانکی‌ام هم وضعیت بهتری نداشت. هیچ‌وقت خالی نمی‌شد ولی پُر و لبریز هم نمی‌شد. یعنی تا یکی دو میلیونی جمع می‌شد برنامه‌ یک سفر خارجی یا داخلی را می‌ریختم و یا تا ته خرجش می‌کردم یا به ته می‌رساندم! هر چندوقت یک‌بار هم که خرید خونم می‌آمد پایین، می‌رفتم و دلی از عزای لباس و کتاب و خوراکی در می‌آوردم. از اخص‌ترین علایقم چرخیدن توی کتابفروشی‌ها بود [که کلاً بی‌خیالش شده‌ایم اخیراً که دیدیم جناب همسر آنقدر کتاب دارد که تا مدت‌ها شکمم را پُر کند]

دست هدیه گرفتنم هم که محشر بود و هست و کلاً نهایت خوش سلیقه‌گی را در گرفتن ِ هدیه برای هر کسی به کار می‌گیرم و هرگز فکر نمی‌کنم که اینی که دارم برایش خرید می‌کنم ارزشش را دارد یا نه؟ یک عادت بد هم داشتم و فکر می‌کنم تعدیل شده است و آن اینکه سعی می‌کردم بهتر و گران‌تر از هدیه‌ای که گرفته‌ام را عودت بدهم که بعدها دیدم این یک فقره فقط کار آن بالایی است و ذخیره‌ ارزی‌ ما هم قد نمی‌دهد. پس بشین سر ِ جات کلاً!

با همه‌ این‌ها، خیلی دوست دارم یکی از آن قلک‌های افسانه‌ای را داشته باشم. دوست دارم بگذارمش یک جای دنج و امن و از آنجایی که به قدر کافی شفاف هست که ببینم چقدر پول جمع شده است توش. وسوسه‌ شکستنش را نخواهم داشت. بعد هر باری که نیاز داشتیم، یا خدای ناکرده از آن اتفاق‌های توی انیمیشن برایمان افتاد، خالی‌اش کنیم و بعد دوباره. یعنی آنقدر دوست دارم علاوه بر آن دفتر خاطراتی که در موردش نوشته بودم (+)، یکی از این قلک‌ها را داشته باشم که  نگو …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* توی گودر شیر کرده بودند که:« خشونت خشونت می‌آورد٬ کسی که خشونت دوم را مرتکب می‌شود از دموکراسی فاصله بیشتری دارد.»
-باراک اوباما

** گزارش تصویری از رونمایی از گنبد و گلدسته‌های جدید حرمین جوادین (ع) (+) تقدیم به سیب و تسبیح (+) و یک آشنا (ن.م)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.