رقیه همیشه یعنی در تمام چهار سال دبیرستان که با من در یک کلاس بود، ردیف اول سمت راست ِ کلاس که روبهروی در کلاس بود مینشست. چون مجبور بود. چون مجبور بود روی صندلیای بنشیند که چرخ داشت.
رقیه روزهای خاصی غیبت داشت. این غیبتها هرگز دلبخواهش نبودند. بعدها فهمیدم که غیبتهایش دو علت بیشتر نداشتند: یا با خواهرش حرفش شده بود یا هم آن روز ِ خاص، برف باریده و زمین لیز بوده است.
رقیه آنقدر صندلی چرخدارش را خودش هدایت کرده بود که هر دو دستش بد شکل شده بودند و آنوقت نمیتوانستی موقع صحبت باهاش که عادت داشت مقنعهاش را عقب بکشد یا کتابی را دست به دست کند که گویا اصطلاحاً میشود همان تیک عصبی، متوجه آن حالت ِ خاص دستهایش نشوی. نمیشد!
موقع تعطیلی مدرسه، نیره و طیبه، دوقلوهای کلاس ما هم همراهش میرفتند. آنوقت رقیه و خواهرش که صندلیاش را هُل میداد و این دو خواهر دوقلو، اکیپی را تشکیل میدادند که خواه ناخواه، به شدت جلب توجه میکرد. آنقدر که بعدها که برادر کوچک رقیه هم همراهشان میآمد، پشت صندلیرقیه قایم میشد.
خیلی کم پیش میآمد بروم و کنارش بنشینم و یا بخواهم مثل دوقلوها، دوست صمیمی بشوم باهاش. چون، با اینکه من شاگرد اول تجربیها بودم و محبوب معلمها و هزار و یک هنرمندی که بشوم محبوب بچههای دیگر، با این وجود در این دختر، نیروی شگفتی را حس میکردم که باعث میشد در خودم ناتوانی، ضعف و کمبود احساس کنم. نیرویی که بیش از اینکه، مرا به سمتِ او بکشد، از او دور میکرد.
بارها، خصوصاً زمستانها تماشایش میکردم و با خودم میگفتم: اگر من جای او بودم، بیخیال درس و مشق میشدم.
ولی او بیخیال درس و مشق نشد.
بعد از فارغالتحصیلی، خیلی اتفاقی پیدایش کردم. موفق و سربلند و هنوز، توانمند و همچنان صاحب نیرویی که در منی که سالم بودم و از لحاظ تحصیلی و شغل و درآمد و هزار و یک هنر دیگر از او سر تر بودم، آن احساس آزاردهنده ضعف و غبطه را برمیانگیخت. احساسی که به مرور تبدیل شد به یک حس احترام و دوستی عمیق.
اینها را نوشتم که به یک سری موجودات مغروری که حس میکنند با تن سالم و احیاناً [زیاد مطمئن نیستم] روحِ سالم به یک درجه خاصی از توفیق دست یافتهاند، شقالقمر کردهاند و لذا، حق دارند کسی را که ناتوان است و معلول است و با این وجود، با سربلندی و مناعت طبع، خودش را سرزنده نگاه میدارد و با تمام مشکلات عدیدهای که این معلولیت برایش به بار آورده است، از زندگی روزمرهاش مینویسد و از بحرانهایی که سپری میکند تا به تعدادی افراد خاص چون خودش دلگرمی بدهد، دیگران را در غمهایش، در شادیهایش و در توانمندیهای ناچیزی که برایش باقی مانده است، شریک کند؛ نقد کند، توبیخ کند و خورده فرمایشات دیگر، بگویم که:«همهی آنچه داری و خودت را مستحقش میدانی به یک فوت بند است، به یک کن فیکون. به یک چشم برهم زدنی چنان زندگیات زیر و رو میشود که تا سالها، نمیتوانی به خودت بیایی و بفهمی از کجا خوردهای …
پس، به جای زخم زدن، به جای دلسرد کردن و نیشتر شدن، انسانیت به خرج بده و بگو: آفرین! مرحبا! چه ارادهای! … چیزی از تو کم نمیشود. اما همین چند کلمه از تو، میشود جایگزین یکی از هزاران حقی که توسط جامعه[که از موجوداتی چون تو و تنی چند از انسانهایی دیگر تشکیل یافته است] از افرادی چون ما، سلب شده است.»
(+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خدایا! چگونه زیستن را به من بیاموز! چگونه مُردن را خود خواهم آموخت …
** کاش بترسیم از خدایی که سریعالانتقام است … نعمالوکیل است.