موتیفات آخرین روز تابستان

۱. ابتدا اینکه:

آقای خصوصی نویس محترم!

ما شدیداً خوشحال می‌باشم* که دیروز وسوسه شدم با شما تماس بگیرم. یعنی یک جورهایی در این موقعیت خاص روحی و فکری اتفاق فوق‌العاده‌ای هم محسوب می‌شود. یعنی بعد از اینکه سخن قَد کشید و گفتید قطع کنم تا شما تماس بگیرید و به طرز شگفت‌انگیزی دقیقاً همان لحظه شارژ باطری‌ی گوشی‌ام تمام شد و نشد که اطلاع بدهم چه فاجعه‌ای رخ داده است و از طرفی با خواندن ِ ایمیل‌های فورواردی که خبر از خطرناک بودن استفاده از گوشی‌های همراه موقع شارژ شدن می‌دهند، ترسیدم گوشی را روشن کنم! و بعد که صدای اذان بلند شد و رفتم توی حیاط و سرم را بلند کردم و چشم‌هایم را بستم و تمام  بار سنگین و متشنج را گذاشتم توی دامنش و گفتم که ما را ببخشد که ناغافل، غافل شده بودم از آن حکمتِ عظیم و رحمتِ علیم.

بعد انگار که معجزه‌ای رُخ داده باشد، سبک شدم و شانه‌هایمان آسود و دلمان آرام گرفت و مطمئن شد. درست مثل تمام این سال‌ها … تمام این سال‌ها که پدر آموخته بود فراموشش نکنیم و نمی‌کردم. اما … گاهی پیش می‌آید … گاهی هم که پیش آمد، آن وقت رفیق ِ شفیقی این وسط پیدایش می‌شود تا گوش‌زدمان کند که های سوسن! «… وَ من یتّق الله یجعَل لهُ مَخرَجاً (۲) وَ یَرزُقهُ مِن حیثُ لا یحتسبُ و مَن یتوکّل علی الله فَهو حَسبُهُ إنّ الله بالغ ُ أمره ِ قد جعلَ لکلّ شی‌ء ٍ قدْراً (۳)…»

ــ سوره طلاق ــ

۲. بعد باید بنویسم که امروز، کار در مسیرش افتاد و میسّر شد آنچه حکمتش بود و است و خواهد بود؟!!

۳. بعد اینکه، شش ماه اول سال ۸۹ هم به خوشی و خرمی تمام شد. سرشار از اتفاقات تلخ و شیرین. درگذشت شاملی‌ عزیزم … که چه زشت است که طوری محو شده است که چند روز پیش وقتی داشتم خاطره‌ای را تعریف می‌کردم، اسمش را که آوردم، یخ زدم. حس کردم اسمی را به زبان آورده‌ام که صاحبش را نمی‌شناسم. انگار کلمه‌ای ممنوعه را به زبان آورده باشم. بغضم گرفت …

بعد، که «عصا زَن» شدم!

که اردیبهشت رفتم تهران و احمدرضا توسلی و لیلای وزینی [+ مادر نازنین و خواهر مهربان‌اش] و بتول نجفی و حسین جعفریان و حنانه و راحیل و مهدی صالح‌پور و نیما و خصوصی‌نویس و محمدرضا بوذری و ناهید و پسرش محمد و هدیه و مریم و دو تا دختر خانم دیگر و مهدی خانعلی‌زاده را از نزدیک ملاقات کردم و لحظات فوق‌العاده‌ای را با ایشان سپری کردم با حجم عظیمی از خاطرات دل‌انگیز که یادآوری‌اشان به نشاطم می‌آورد.

که با لیلا رفتیم قم.

که شد یک تجربه برای من و یک دلگرمی برای مادر که حتی عصازنان هم می‌توانم بروم سفر و اتفاقی نمی‌افتد برایم که … ممنون بچه‌ها.

که خرداد حادثه‌ساز شد برای من … برای «تو». که تیر بروم ارومیه دیدن فریبا و آویسا و سعید و هستی و علی کوچولو.

که تیر بیایی دیدن من.

که مرداد [سعید کیائی را ببینم هول‌هولکی وسط این‌که] بشوم شریکِ زندگی‌ات. بشوی زندگی‌ی من.

که مرداد ام.اس ناقلایی کند، که بشود سره را از ناسره جدا کنم. که «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد».

که شهریور حسین بگوید:«از طرف تو نیت کردم و دیوان حافظ  باز کردم این اومد: کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ/ زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد!»**

که شهریور بیایم دیدن تو. مهمان تو. که بشود فاطمه را بشناسم و مادر مهربانت را. که الهام را ببینم و سروناز و فائزه را [که همین چند روز پیش بیست و یک سالگی‌اش را فوت کرد ].

که شهریور محدثه‌ عزیزم تصادف کرد …

۴. بعد این را هم بنویسم که برخلاف شش ماهه‌ اول سال گذشته، امسال کتاب‌های زیادی نشد که بخوانم؟

۵. و بنویسم که محدثه امروز گفت می‌ترسد؟ که دارد می‌میرد؟ که باید این پست را که فرستادم بالا، بروم بهش زنگ بزنم دلداری‌اش بدهم؟

۶. و انتها اینکه:

«بتی جکسون در حالی‌که با دست بی‌حرکتش به دختر دیگری اشاره می‌کرد گفت: این یکی هم اسمش بتی است. بتی گلاور. چون ما هر دو یک اسم داریم مرا بی جی صدا می‌کنند که با بتی گلاور اشتباه نشه. …

بی‌جی توضیح داد که:” من چون گردنم شکسته اینجا هستم، درست مثل تو. بتی گلاور یک لخته خون توی ستون فقراتش هست و دکترها دارند روی این موضوع کار می‌کنند که چرا فلج شده است. دنیس هم ام.اس داره.”

ــ ام.اس؟

ــ مالتیپل اسکلروزیس.

پشیمان شدم که بیش از این سوال کنم. یادم آمد در مورد ام.اس در بیمارستان هم شنیده بودم. مرض کُشنده‌ای است. و دنیس احتمالاً قبل از اینکه بیست سالش تمام بشود خواهد مُرد. در حالیکه به این موضوع فکر می‌کردم تمام اعضای بدنم می‌لرزید که چطور او می‌تواند آنقدر آرام و مهربان باشد و آزاد و راحت فکر کند؟»

برج سربلند/ جانی اریسکون/فصل دوم/ص ۶۷

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یک فیلم سینمایی دیده بودم خیلی خیلی سال پیش در مورد یک پسر ِ طلاق که عادت‌اش بود اینطوری صحبت کند:«ما خوبم!»

** آقای خصوصی‌نویس می‌گوید خوب است مغرور بشوم. ما هم مغرور می‌شوم! 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.