چندین سال پیش بود. شیفت عصر بودم و تا ظهر وقت داشتم. رفتم دوش گرفتم و بعد مثل همیشه «دانور» مالیدم به کفِ پاهایم و جوراب پوشیدم و جلوی تلویزیون و نزدیک طاقِ در، دراز کشیدم. شبکه خبر داشت بریکین نیوز پخش میکرد: رضازاده رکورد زده بود و شده بود قهرمان جهان. مادر که عاشق رضازاده بود، بلند شدم بروم آشپزخانه که بود و داشت ظرف میشست خبر بدهم، رضازاده قهرمان شده است، صورتم خم شد سمتِ چپ طاقِ در و دستهایم را دیر حایل کردم بین در و سینهام. جوراب که چرب بود لیز خورده بود و با پهلوی صورت خورده بودم به در. با صدای ضربهای که بلند شده بود مادر آمد توی اتاق. با خنده گفتم برای چه بلند شدم و چطوری در فاصله دقیقاً یک فوتی با در، اینطوری کله پا شدهام! مادر دستاش را آورد سمت صورتم و گفت گوشت خون میآید. دستام را بردم سمت گوشم، درد نداشت ولی خونریزی داشت. لاله گوشم مانده بود بین استخوان شقیقه و دسته عینک، پاکش کردم. مادر گفت خونریزیاش زیاد است. خواست فشارش بدهد تا بند بیاید، گفت پاره شده است دختر! باورم نمیشد. توی آینه نگاه کردم. به اندازه دو سانتیمتر قسمت بالای لاله گوش که دسته عینک پشتش مینشیند پاره شده بود. سریع لباس پوشیدم و با مادر رفتیم کلینیکی نزدیک خانه. وقتی برای دکتر توضیح دادم به خاطر رضازاده گوشم پاره شده، خندهاش گرفت. گفتند غضروفش را مطمئن باش که جوش نمیخورد ولی ما پوست را میدوزیم. وقتی گفتم خودم سر و کارم با سوزن و نخ بخیه است و داروی بیحسی کلی خندیدند. خوب بیحس نشده بود و حرکت نخ کرومیک را به خوبی حس میکردم. وحشتناک بود. درد محسوسـی میفهمیدم و اشکام در آمده بود. آن روز نرفتم سر کار. تا وقتی پوسـت گوشم جوش بخورد نتوانستم از عینک اسـتفاده کنم. هر کی میشنید باورش نمیشد که با یک ضربه اینطوری لاله گوش پاره شده باشد. بخیهها را خانم شریفی برداشت. توی اتاق دو، با جیغ و داد و اشک و آهِ من و خندههای دلواپـس خانم مبین و هادی و آزاده. واقعاً دردناک بود. هم به خاطر شکلِ ظاهری لاله که کار را مشکل میکرد و هم اینکه میترسیدم دوباره پاره بشود. دکتر جاویدی با خانم دکتر اویسی ایستاده بودند جلوی اتاق عمل روبرویی. همان موقع بود که صورت نگرانش داخل شد. آمد جلوی من ایسـتاد. ابروهایش حالت نگرانی گرفته بودند. درسـت بعد از آن روز بود که ما دوسـت شدیم.
اینها را نوشتم تا بگویم آدمها را با یک موسـیقی، یک رنگ، یک بو، یک حادثه به خاطر آورد. یک حادثه، یک رنگ، یک بو، یک موسـیقی را هم برعکس، با دیدنِ یک آدم میشود به خاطر آورد. آنوقت امروز که بعد از یک دورهی طولانی دوری، که مشغول امتحان بوردش بود، آمده بود بیمارسـتان دیدنِ من، که مثل یک بهمنی واقعی، مثل آندورها حرف میزد که انگار نه انگار از هر لحاظی فرق داریم با هم، جدا شدهایم از هم، هنوز دوسـت من است. دوسـتی که در شادیها و غمها شریک میشود، شریک میکند … که دوستِ آدم باید یک بهمنی باشد، یا با بهمنیهای زیادی حشر و نشر داشته باشد … مثل دکتر لادن! گوشم درد گرفت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هی فرزانه! ممنون! آمدنِ تو هم خوشحالم کرد … بغلات که گرم است. حضورت که سرشار است!
** این ماجرا را تا حالا، جز به انیگما، به هیچ کس دیگری نگفته بودم! چقدر خندیدم آن موقع … چقدر خندیدیم! حالت خوب است تو اصلاً؟
*** خانم رویا … ما ارادتمند شما میباشیم به جان احمدرضا! این حرفها چه میباشد آخر؟!!