صدا، دوربین، حرکت!

هر آدمی‌زاده‌ای بالاخره یکی دوبار که در زندگی‌اش نقش بازی کرده ‌است. یعنی اگر یکی بگوید نه، در همان حالت دارد نقش گُنده‌ای بازی می‌کند. نقش بازی کردن البته کار راحتی نیست. ولی خلقت خدا را نازم، آدمی زاد از همان طفولیت خُبره‌ی نقش بازی کردن هستند. حالا، که دارم سعی می‌کنم، یادم می‌آید که چطور خودم را به خواب می‌زدم تا پدر یا مادر بغلم کنند و ببرندم توی رختِ خواب. یادم می‌آید که با دخترها، می‌نشستیم و شامِ غریبانِ امام حسین (ع)، تُف می‌مالیدیم زیر چشمهامان که یعنی زار زار گریه کرده‌ایم و هی تاب می‌دادیم به بالاتنه‌امان که یعنی بعله!

نقش‌هایی که بازی می‌کردم هیچ آسیبی به کسی نمی‌زد. یادم هست بعداًها، نیازی به نقش بازی کردن نداشتم. عاشق مدرسه بودم و درس و مشق و پیش نیامد که برای در رفتن از زیر درس و مشق، ناخوش بشوم. در رفتن از مدرسه هم که حاشا. آنقدر محبوب معلم‌ها و همکلاسی‌ها بودم که نیازمند نقش بازی کردن نباشم. آنقدر عزت نفس داشتم که حتی اگر توی بازی‌هایشان شرکتم ندادند یا مثل حلقه‌ داداش‌ها، ممنوع‌الدخول بودم، حفظ ظاهر کنم و به جای حیله‌ورزی و نیرنگ‌بازی، سعی کنم شایسته‌ آن حلقه شوم. اینطوری بود که نشد و پیش نیامد این حقه را آزمودن و آزموده شدن.

[نمی‌دانم. دارم به این فکر می‌کنم که آیا پنهان کردنِ بیماری‌ام و نق نزدن‌ها و از زیر کار در نرفتن‌ها هم در زمره‌ این نقش بازی کردن قرار می‌گیرند؟ که اگر بعله، …]

در مورد دوست داشتن و نفرت هم همین‌طور بودم. یعنی عین این کف دستی که مشاهده می‌فرمائید. اگر کسی را دوست داشتم، تمام حرکات و سکنات‌ام، هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آوردم حامل ارادت و محبت قلبی‌ام بود و برعکس هم که خدا آن روز را نیاورد! این را همکاران و دوستانی که مرا از نزدیک می‌شناسند می‌گویند. خصوصاً ندا که هی نصیحت می‌کند یک ذره سیاست و کیاست قاطی‌ی این روراستی‌ام بکنم که فردا با خانواده‌ی شوهر جان‌امان دچار مشکل نشوم! ولی خوب، خدا وکیلی نمی‌شود! [شنیده‌اید که می‌گویند فامیلی‌ی خدا، همین وکیلی می‌باشد؟!]

با تمام این اوصاف، همیشه از دیدن و شناختن آدم‌هایی که به خوبی در این فقره خصوصیت آب‌دیده شده‌اند، کمال تعجب را ابراز داشته‌ام. یعنی انگشت حیرت‌ام به اندازه‌ دو بند انگشت کوتاه شده است از بس به دندان گزیده‌ام که بابا ای ول! تو دیگه کی هستی؟! ولی با این وجود، عین این خرمالو که یکبار دهان‌ِ ما را دچار کرد و بعد بوسیدیمش گذاشتم کنار، این فقره را نیز نبوسیده گذاشتم کنار. و هیچ هم دل‌م نمی‌خواهد خدای ناکرده دچار رفقای ناباب شویم و کمبود امکانات و اینها. هر چه باشد «عزت نفس» متاعی است که به گزاف به دست آورده‌ایم!

دیشب ولی، حس کردم دارم نقش بازی می‌کنم. یک نقش کوچولو. نقشی که برای آسودگی‌ خیال تو لازم می‌دانم. این نقش به قدری حقیر و کوچک است که حتی خودم همین دیشب متوجه‌اش شدم. نه که بازیگر خوبی باشم. که تو خوب می‌دانی نیستم. ولی، از همان دیشب که متوجه این نقش‌بازی کردن شدم، کلهم اعصاب معصاب‌م ریخته است به هم و هیچ چشم دیدنِ خودم را هم ندارم …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* دیشب مهمان بودیم در مهمانسرای پتروشیمی. حالا اینکه چقدر خوش گذشت بماند، موقع صرف چایی، داخل آن آلاچیق‌ها، دو تا بچه گربه‌ی خوشگل هم موجبات تفرج ما را فراهم آورده بودند. یکی از آنها، موجود پشمالو با صورت پَخ و دوست داشتنی بود که ابداً خیابانی نمی‌زد. البته هر چه زور زدیم عکس بگیریم فقط دو تا گوی شدیداً درخشان عایدمان شد!

** این پُست را نوشتیم تا رفع نگرانی کنیم از خیلِ عظیمی از دوستان گرامی! ما خوب می‌باشیم به کوری‌ی چشم حسود!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.