هفت سال زندگی دوگانه

خوب راستش از همان موقع هم باب بود که بنویسند: وبلاگم یکساله شد، دو ساله شد، سه ساله شد. من هم نه که مهم نباشد برایم، فکر می‌کردم خیلی کار لوسی است. با اینکه در ارتباط‌ با دوستان و آشنایان، فراموش نکردنِ روز تولد را خیلی خیلی حیاتی می‌دانم و نشانه‌ احترام قلبی به شخصی که دوستش دارم، حتی اگر مُرده باشد، رفته باشد. ولی خوب وبلاگ فرق می‌کند. نه می‌شود صدایش زد «دوست» و نه «آشنا». فقط موقعیتی است برای بودن در فضایی انتزاعی. مجازی. نابوده، نابود. هر چند منکرش نیستم که در این چند سال حضورم در این نابود‌گی، سه چهار برابر بودن در دنیای واقعی، تجربه کسب کرده‌ام، تغییر کرده‌ام، «بزرگ» شده‌ام و مهربانی چشیده‌ام و صدمه دیده‌ام.

«بزرگ شده‌ام» برازنده‌تر است.

حالا که می‌خواهم برای وبلاگم تولد بگیرم، مانده‌ام که چند ساله شده است؟ یعنی از مرداد هشتاد و دو که با کمک سامان، «کاش مرا گرم‌تر می‌فهمیدی» را برای هادی، ساختم و بعد که سر خود و همین‌طوری، «عشگ و مرق» را ساختم و بعد آنقدر دلبسته شدم به این «مرا آفرید آنکه دوستم داشت» که وبلاگ قبلی به کل حذف شد و متمرکز شدم بر همین وبلاگی که فضایی به من داده بود برای «نوشتن». جسورانه نوشتن از آنچه سالها در دفترهای چندصد برگی، دور نگاه‌داشته بودم از چشم‌ها. حالا می‌نوشتم و عده‌ای آشنا و غریبه می‌خواندندم و نقدم می‌کردند. البته نه «نقد» به واقع کلمه. و نه خیلی پُراهمیت برای منی که کلهم، به «نقد کردن» انتقاد دارم! ولی این حضورهای پُررنگ، که گاه و بی‌گاه «واقعی» می‌شدند برایم، همراه‌ می‌شدند، تغییرم می‌دادند و تغییر می‌کردند، شوقی در سرم می‌انداختند که بنویسم و از نوشتن لذت ببرم.

حالا که بخواهم سرانگشتی حساب کنم، وبلاگ‌ام وارد هشتمین سال «وجود»ش شده است. هفت سال گذشته است. هفت سال دوگانه زیسته‌ام. در دو دنیای به غایت متفاوت و بی‌نهایت مشابه. که هر چه حقیقی‌تر بوده‌ام، آسیب‌ها جدی‌تر و گزنده‌تر بودند. از همان ابتدا که با نامی حقیقی، با نیتی حقیقی و صادقانه نوشتن را آغاز کرده‌ام، از حقایق نوشته‌ام و از آنچه در من هست، بی هیچ خدعه و نیرنگی. مواجه شده‌ام با انسان‌هایی که برایشان فرقی ندارد دنیای واقعی یا مجازی، نقاب‌هاشان هست و سیاهی‌ دل‌هاشان و کثافت ارواحشان. و بوده‌اند انسان‌هایی که برایشان فرقی ندارد دنیای واقعی یا مجازی، چشم‌هاشان هست و روشنای وجودشان و طهارت جان‌هاشان. بی‌نهایت شبیه.

حالا که هفت سال سپری شده است بر من و وبلاگی که شده است جزئی از من، هفت تا سیصد و شصت و پنج روز؛ به گزاف، به سنگینی و با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که مرورشان، سخت شده است این روزها برایم که دوست دارم در «حال» زندگی کنم و بیاموزم که گذشته، گذشته است و آینده هنوز نیامده است، می‌خواهم مثل خیلی‌ها بنویسم: «مرا آفرید آنکه دوستم داشت، هشت ساله شد!»

می‌خواهم بنویسم که بسته شدن کامنتینگ، نشانه‌ای بود برای ابراز این بزرگ شدن. نیاز مبرمی که دارم به نوشتن، بی هیچ صدمه‌ای. نوشتن برای دلِ خودم. برای خودم. مثل آن دورها که می‌نوشتم داخل دفترهای چندصد برگی و ردیف چیده‌ام توی کتابخانه‌ام. هول نداشته باشم از تعداد ویزیتورها و پایین و بالا شدن پیج‌رنک وبلاگ و تعداد کامنت‌ها و الزامی که در «باید» جواب دادن به احوال‌پرسی‌های مهربانِ شما بود، دلگیر نشوم از خواننده‌ای که نمی‌نویسد یا نویسنده‌ای که هیچ نمی‌خواند، صدمه نبینم از کامنت‌های مستهجن و کثیف آدم‌هایی که از کوزه همان تراود که در اوست، خیالم آسوده باشد که جایی هست که عده‌ای دوست دارند بخوانندش، بی اینکه الزامی داشته باشند به نوشتن یادداشتی. که بنویسم برای دلِ خودم و چشمان مهربانِ دوستانی که دوست داشتن آنها، برکتِ زندگی‌ام است.

امروز با یک کیکِ کوچک، شبیه همانی که به سمانه گفته بودم برای تولدش بخرد، برای هشت ساله شدن وبلاگم، با انسان شریفی که بودنش، رحمتی است خداوندی بر من، جشن کوچکی خواهم گرفت … برای اتفاق هفت ساله‌زندگی‌ام؛ مرا آفرید آنکه دوستم داشت!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* هی سمانه! خوبی؟

** ماجرای این عشگ و مرق که اولین بار بهنام عباسی‌فر کشف کرد این بود که من آدرس URL وبلاگ پرشین‌بلاگی را اینطوری تایپ کرده بودم و خودم خبر نداشتم  یادش بخیر نیکو کلینی می‌گفت هی تایپ می‌کردم عشق و مرگ و صفحه‌ای باز نمی‌شد تا اینکه هداک گفت باید بنویسم عشگ و مرق … اینجوریاست دیگر!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.