یا ضامنِ آهو، سلام!

می‌دانید؟ من خیلی دیرتر آمدم منزلِ شما. یعنی آن اوایل که هی از این و آن می‌شنیدیم ابهت و عظمتِ بارگاه‌تان را، یک‌جورهایی میلمان نمی‌کشید بیاییم پابوس. نه که آن روزها، که نه، آن سالها مشغول تحقیقاتِ اصولی و زیربنایی در خصوص دین و این فقرات بودیم، این قرتی‌بازی‌ها به مذاقمان خوش نمی‌آمد.

بعد آن سالِ چند سالِ پیش که آمدیم زیارتتان، راستش را اگر بخواهیم بگوییم، یک‌جورهایی ماتمان بُرده بود از تزئینات و بریز و بپاش‌های بارگاهتان. یعنی هر چه رخسارمان در آینه‌کاری‌های بارگاه‌ِ شما تکه‌تکه، خورد می‌شد، جانمان هم ریز ریز می‌شد. تماشای چلچراغ‌های سهمگین. ستون‌های فراخ. شبستان‌های عظیم. منابر قدیم. آن گنبدهای دوّار آگنده به طلا، این عنصرِ مسلمِ خاندانِ بقا. آن بوق و کرنا که خاطرتان را هر سحرگاه مکدّر می‌کند. همه اندوهگینمان کرد آقا.

دستِ خودمان نبود. این رویات، با مطالعاتِ ما همخوانی نداشت. نه که تصورمان، خانه‌ای بوده باشد از قسمِ خانه‌های کاهگلی‌ توی کوچه‌های باریکِ پایینِ شهر. نه به جانِ خودمان. ولی تصور کاخ نداشتیم از خاندانِ کاخ‌ستیزان.

ولی از حق هم نباید گذشت. عجب کاخی است. کاخی که از برای قدمِ پابرهنگان است. تنها حُسنِ کاخِ شما این است و بس که ژنده‌پوشی را از درتان نمی‌رانند. تصور کنید! کاخی زرین و مرمرین و برین، جولانگاهِ فقیر و غنی. می‌دانید؟ همین حالا که داشتیم می‌نگاشتیم، به این نتیجه رسیدیم که چه حکمتی است ولی در این عمارتِ پرداخته. که ابوابِ زرین و نگارینش را دست‌های پینه بسته و آلوده‌ رعیت است که مسح می‌کشد. آستانِ مقدستان شده است مقرّ قرار و آرامِ دلسوختگان و محرومان.

و بیمارانِ زیادی را دیدم که آمده/آورده شده/ بودند برای شفا و بهبودی که بسته شده بودند به بارگاهتان. ما که ندیدیم، می‌گویند خیلی‌ها جواب می‌گیرند. ولی از صحنه‌ای که دیدیم دلمان چروک خورد. از اینکه طناب بسته بودند به گردنِ انسان‌هایی که به حکم انسانی، بیمارند، غیرعادی‌اند. ناخوش‌اند. صورت تحقیر شده و دردمند و رنجورشان را دیده‌اید آقا؟ …

می‌دانید؟ این بارگاه اما، یک عیبِ بزرگ دیگری هم که دارد، مثل تمام بارگاه‌های مرسوم در جهان، حالا گیریم نوع خاصش که محلِ گذر و قرارِ رعایا هم بوده باشد، تا اعیان، ولیکن مشکل داریم با آشپزخانه‌اتان آقا. یعنی نامردها نکرده‌اند مطبخ‌ را ببرند یک جایی دورتر که آن بوی دلکش و دل‌ضعف‌کن نپیچد در مماغِ اهلِ گذر. حالا باشد که پیری باشد یا کودکی یا زنِ بارداری. انگار نه انگار که این بوی غذای شاهانه، چه‌ها می‌کند با دلِ عشاق! نمی‌دانید که!

اینقدر این معضل، ضل شده است که افسانه‌ها ساخته شده است و رویاها پرداخته. از همین مردم بینوا. حالش را اگر داشتید، سر فرصت تعریف می‌کنیم یکی‌اشان را. هوم؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شما به سگ‌تان چه می‌خورانید؟ (+) [+۱۰۰ لایک]

** دروغ پردازی تا آنجا پیش می‌رود که تیتر می‌زند: گواهینامه‌ رانندگی‌ یک زنِ «عراقی» و بعد این را نشانمان می‌دهد! (+)

*** راستش خانوم خبرنگار! (+) ما هم یک روزی فرمودیم که رسانه‌ی بی‌طرف وجود خارجی ندارد، فحشمان دادند که! (+)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.