نامهات را کامل که نخوانده بودم. فقط «سوسنِ عزیز»ش یادم هست و دو تا عدد، چهار و پنجم آبان. چهارم که گذشت، فردا هم پنجم. تو سر تمام کوچهها و خیابانهای شهر من، منتظر دختری خواهی ایستاد که روزگاری، مرموزترین نویسندهی مرموزترین و جسورانهترین وبلاگِ ایرانی را، از پیلهاش بیرون کشید. دختری که هنوز بعد از این همه سال، هر وقت میآیی ایران، به امید دیدارش، ایمیل میزنی، وعده میگذاری، دعوت میکنی، مشتاقی. به دیدار دختری که تنها دوست داشت بداند، مرموزترین و ناشناسترین و گستاخترین وبلاگنویسِ آن سالها، کیست. قیافهاش چه شکلی است، صدایش چه تونی دارد … همهاش همین بود باور کن!
آخر، من حتی نام تو را در خاطر ندارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آنجایت خیلی میسوزد؟ (+)
** جان میدهد کمی دستکاریاش کنی تا بشود یک «هرجایی»ی مشتی! (+)