روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!

قرار بود امروز، طور دیگری جمع شویم دور هم. آنطور که باید نشد. آن‌وقت، دوازده‌ نفر از بهترین دوستانِ دورانِ کار در اتاق عمل‌ام، به استثنای دوستانی که بنا به دلایلی، یا دورانِ طرح‌اشان تمام شده بود یا رفته بودند بیمارستان‌های دیگر ولی با هدایایی که به نمایندگی فرستاده بودند، مهرشان را ابراز کرده بودند، دور هم جمع شدیم تا یک ساعتی کنار همدیگر بگوییم و بشنویم و بخندیم و من هی خدا خدا کنم که این بغضِ لعنتی نشکند و نزنم زیر گریه.

که نشد و آزاده را که بغل گرفتم بغضم ترکید و آنقدر محکم بغل‌اش گرفتم که نفس‌ام تنگ آمد.

و امینِ عزیزش را که همین هفته‌ای که گذشت خطر بزرگی را پشتِ سر گذاشت شکر خدا و هی زیر چشمی خانوم جعفری را دید می‌زد که روزگاری خدای نقش و تصویرش بود.

بعد هم محدثه‌ی عزیزم که با آن وضعیتِ پاهایش آمده بود تا بغل‌اش کنم و به یاد روزهایی که دانشجوی‌امان بود و اشک‌اش را درآورده بودم، توی بغل‌ام گریه کند و به یاد صبحگاهان اتوبوس ۱۰۴ و سر کار رفتن‌هامان گریه کنم و در گوشش بگویم که خیلی مراقب خودش باشد با آن دلِ حساس و مهربان‌اش.

اقدس و شب‌کاری‌هامان و ختائی‌هایش و ظریفه بهترین منشی‌ی اتاقِ عمل دنیا و تئاتر رفتن‌هامان و صدیقه و دوستی‌ی خجول‌اش: روزهای ام.آر.آی و نوار چشمی و حقیقتِ تلخ زندگی‌ام و پیاده‌روی‌هامان در طول کمربند سبز سال‌های پیش اتوبانِ آزادی. کشفِ غذاخوری‌ی واحدی و آبمیوه‌ فروشی‌ی لوکس میدان ساعت؛ ممد و آب‌هویج بستنی!

ندا و دوقلوهایش و مرگ نابهنگام شوهرش و آن مادرشوهر صدا زدن‌هایم. آن چشم‌هایی که به آنی به اشک می‌افتادند تا اسم «جلال»اش می‌آمد. آن دلواپسی‌اش برای من و خوشحالی‌اش وقتی به سرعت خودش را رساند بخش درآمد تا عکس تو را ببیند و مطمئن شود روزگارم خوش است، شیرین.

مریم ب. و آن ناگهان منتقل شدن‌اش و صورت گرد مهربان‌اش و آن شبکاری‌های پُرماجرای‌امان. آن پیاده‌روی‌های زیر برف تبریز. آدم برفی شدن‌امان و فسنجانِ ناهاری که فرشته با بچه‌هایش تلپ شد سرمان.

فرزانه ی.الف و آن سکوتِ عجیب آزاردهنده‌اش و آن شیفت‌هایی که می‌نشستیم کنار پنجره‌ی اتاق عمل قدیمی و بحث کردن‌هامان. گپ زدن‌هامان از هدایت و شریعتی و دنبالِ موزه‌ی معماری گشتن‌هامان و کشفِ «پرنده‌ی خارزار» … فرزانه‌ی عزیزم.

مینای بلند قامتِ زیبای بی‌نظیرم. رقص بی‌مانندش. دست‌ها و پاهای خوش تراش‌اش و آن سیمای منحصر به فردی که از یک «زن» به واقع کلمه در او یافتم. آن مهربانی‌اش که با اینکه از بیمارستانِ ما رفت، همیشه یادم می‌کرد و هر وقت می‌آمد بیمارستان برای هر کاری، می‌آمد دیدن‌ام. که وقتی دیدم‌اش چقدر خوشحال شدم.

خاله مریم و آن صورتِ ظریف کودکانه‌اش. صحبت‌هامان. درد دل‌هامان و متلک‌هامان و مراقبت‌هایی که عینِ یک خاله‌ی عزیز از من داشت …

و مریم عزیزم … عروس روزهای رفته‌ام. عروس روزهای در پیش. چشم‌های قشنگ‌اش، صدای مهربان‌اش. روزهای سینما و بستنی‌خوری و پاساژگردی‌هامان. آن کشفِ آب زیر کاهی‌امان و خنده‌هامان و بغل‌هامان.

بعد یاد تمام روزهای آن ده سال. شب‌ها و روزهایش. قهرها و آشتی‌ها و دادها و شادی‌ها و خنده‌ها و تلخی‌ها و شیرینی‌ها و سوءتفاهم‌ها … دوستی‌ها: فیروزی و رنجبر و قربان‌وطن و حسن‌زاده و نژادی و دولتی و راستی و توحیدی و مصطفایی و برزین‌پور و … شاملی‌ی مرحوم عزیز و خانم آقایی و آقای نریمانی و آقای پ.م و دکتر سوسن و دکتر فرناز و دکتر سیمین و خیلی‌های دیگر.

و بعد سیلِ خاطراتی که داشتم با دکتر توتونچی و کیانفر و محمدی[اخموی مهربانِ ارجمند روزهای طرح نیروی انسانی‌ام] و قهرمانی و آدرنگ و ایران‌پور[بابای البرز] و باقرنیا و آبروش و احمدی[دوم البته] و معصومی و بزرگ‌زاده[م.مجاوری] و سلیمان‌پور و صادق‌پور و نیازی غازانی[که او را یاد جوانی‌های مادرش می‌انداختم] و کیان‌مهر [که دست‌خط زیبایش هنوز به دیوار اتاق‌ام هست] محمودپور و غفاریه[که ثابت کرد قرار نیست زیبا باشی تا روح زیبایی داشته باشی] و دکتر قاضی جهانی‌ی خوشگل و بیگ‌لر و فرزانه[که وقتی بیمار فوق‌العاده چاق اورژانسی را تا رسیدنِ دکتر بیهوشی، بی‌حسی نخاعی دادم، تا آخرین روز رزیدنتی‌اش به سر من قسم می‌خورد] و امیری و جاویدی[لادن عزیزم] و علیزاده و شربیانی و عابدینی[خدای دود و دم] و عبادی[دکتر جانباز گرامی] و دادمهر و رضوان و … حتی دکتر عبدالهی و دکتر تقوی که خیلی لطف داشتند به من. و دکتر اسدنسب، که صبورم کرد با حرف‌هایش و چقدر دلم می‌خواهد بداند من خوشحالم، خیلی خوشحالم.

و دیشب که برای خداحافظی رفتم مطبِ دکترم و بغض‌م گرفته بود و آرزو می‌کردم مرد نبود تا بغل‌اش کنم و به خاطر این ده‌سال کنار من و بیماری‌ام بودن از او تشکر کنم.

و بعد، تنها سه روز فرصت دارم برای دیدنِ دکتر جاویدی و زهرای عزیزم و مهتاب خانم. و برای جمع کردنِ آخرین خورده ریزها و کارهای عقب افتاده …

به همین زودی … از تمام ریشه‌هایم دل می‌کنم تا در خاکِ جانِ تو ریشه بزنم …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یادم اگر رفت اسمی را، شرمنده‌ام: بچه‌های واحد درآمد، راحله که تازگی عروس شده است و هانیه و منیره و عهدیه و فرزانه و فاطمه و شیوا و خیلی‌های دیگر … دوست‌تان دارم همیشه.

که چقدر خوشحالم تقدیر مرا آورد پیش شما تا یک سال و اندی کنار انسان‌های خوب و شایسته‌ای کار کنم.

** نیلوفر می‌گوید: دوست مثل «بالش» است: اگر ناراحتی روش گریه کن، خسته‌ای به‌ش تکیه کن، از خوشحالی در آغوشت بگیرش، در بیماری سرت را بگذار روش …

*** به ندا قول می‌دهم شاد باشم … خوشبخت شوم!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.