خانه‌ی کوچک خوشبختی‌ی «ما»

اول اینکه فکر کردید، خیال کردید که من شلوغ شده باشم توی زندگی‌ی متأهلی و
بشور و بساب و بی‌خیال وبلاگ‌نویسی شده باشم. تا دل‌اتان بخواهد شلوغ شده‌ام و
درگیر بشور و بساب و چی بپزم برای شام و ناهار چی بخوریم و صبحانه؟ کیک بپزم
آقامون در عرض یک ساعت ناپدیدش کند آن هم به بهانه‌ی دو سه ساعت جان کندن توی خانه‌ی
کوچولومان. بعد ژله را بگذارم توی جا یخی که خیر سرم زود ببندد و بعد یادم برود و
یخ با طعم هلو تولید کرده باشم! خدا را شُکر هنوز غذایی نسوزانده‌ام و بگویی نگویی
آقامون از آشپزی‌امان راضی می‌باشد [شایدم وانمود می‌کند … به گمانم!]

القصه که خانه‌ی کوچولومان دارد کم‌کم شبیه «خانه» می‌شود. دارم کم‌کم به
زندگی توی یک خانه‌ی کوچک عادت می‌کنم. دارم خانه‌ی کوچولومان را برای پذیرایی از
دوستان و آشنایان و «نور دیده‌گان» آماده می‌کنم. یعنی تصور اینکه نیل و لیلا و
فائزه و سروی و الهام و حتی احمدرضا بیایند خانه‌ی ما و پذیرایی کنم ازشان ذوق‌زده
می‌شوم کلی! [هی میرا‍! عمراً از قلم افتاده باشی!]

بعد اینکه، با تمام تصوراتی که داشتم روز جدا شدن از خانواده یک زار زوری راه
انداخته بودیم کلاً توی خانواده که بیا و ببین! اشک شوهرخواهر محترم را هم
درآوردیم! بعد، برای اولین بار در تاریخ، از تخت افتادم پایین! البته کل تقصیرش
گردنِ جنابِ خواب بود که هی خم شدیم لباس کسی را دید بزنیم، یکهو دیدیم روی زمین
می‌باشیم!

بعد من برای اولین‌بار در زندگی‌ام «دچار» اسباب‌کشی شدم و داشتم قالب تهی می‌کردم
که ملائک شرمنده‌امان کردند و نگذاشتند خم به ابرومان بنشیند! ولی جداً اسباب‌کشی
عذاب ألیمی می‌باشد که به نکیر منکرمان می‌سپاریم مدّنظر داشته باشند! به درد می‌خورد!
خصوصاً وقتی اثاث زیاد باشد و جا کم!

دیگه دیگه … آهان! بعد آنقدر حال می‌دهد با کسی زندگی کنی که اندازه‌ی موهای
سرت «فیلم» دارد، آن هم درست و درمان‌اش را و هی فرت و فرت بنشینی فیلم ببینی …
آی حال می‌دهد!

تا یادم نرفته، بگویم که یکی اینکه فعلاً نت ندارم و سرما هم خورده‌ام از نوع
مکش مرگِ من و دیگر اینکه دل‌ام برایتان خیلی تنگ شده است و اینکه آرزو می‌کنم همه
طعم لذیذ خوشبختی را بچشند. طعم واقعی‌اش را. حتی «تو»یی که پا جای پای «بگم؟
بگم؟» گذاشته‌ای و به خیال‌ات می‌خواهی زندگی را به کام من و آقامان تلخ کنی. باور
کن!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* روز دوم زنگ زدم به مادر، برگشته است می‌گوید من مهمان دارم کار داشتی فردا زنگ بزن! بعد فکر کن چقدر من صبح‌اش زار زار گریه کرده بودم از دلتنگی …

** بالاخره نمردیم و «مالنا» را هم تماشا کردیم! ولی عجب فیلمی بود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.