و اما Devic!

خیلی عوض نشده است. ماهیت بیماری‌ام را می‌گویم. رفتیم پیش یک دکتر اسم و رسم‌دار ِ پایتخت. دلهره داشتم و نگرانی نشسته بود توی دلم ولی یقین کوچولویی داشتم که مثل همه‌ی وقت‌هایی که دلهره دارم، اتفاق خوبی در پیش دارم. مطب زیاد شلوغ نبود، هیچ کس جز من عصا دست‌اش نبود، مثل قدیم‌های من، از همراهی آویزان شده بودند. هر بار که در اتاق معاینه باز می‌شد، دوتایی سرک می‌کشیدیم شاید ببینم‌اش، ولی جز شانه‌ی چپ مردی که کُتِ سورمه‌ای تن‌اش بود چیزی نمی‌دیدیم.

اولین‌باری که به توصیه‌ی دکتر مبصری رفتم پیش دکترم، با دیدنِ آن صورتِ خشکِ بی‌احساسی که طوری برخورد کرد انگار برای زکام رفته‌ام پیش‌اش، خیلی خورد توی ذوق‌ام. اینکه هیچی از من نپرسید و فقط ام.آر.آی و نوار مغزی‌ام را دید و بعد نسخه داد و گفت آمپول‌هات که تمام شد بیا، فکر کردم این دیگر چطور دکتری است؟ ولی چون به دکتر مبصری ایمان داشتم، مجبور بودم به انتخاب و توصیه‌اش هم اطمینان داشته باشم.

دکترم، از لحاظ هیکل شبیه دکتر توتونچی است، صورت مهربانی دارد. یعنی انرژی‌ی مثبتی پیرامون‌اش در جریان است. کنارش نشسته بودم و وقتی گفت از اول برایش تعریف بکنم، احساس محصلی را داشتم که از بس درس‌اش را خوب از بَر کرده است، هول و ولایش برای این است که نمی‌داند از کجا شروع کند. آرامش عجیبی داشتم. قبل از اینکه ام.آر.آی‌هایم را ببیند، خوب به حرف‌هایم گوش داد و نُت برداشت. بعد که حرف‌هایم تمام شد، تازه خواست کرد که مدارک‌ام را نشان‌اش بدهیم.

حدود بیست دقیقه‌ای طول کشید گُمانم. بعد معاینه‌ام کرد و آخر سر هم گفت که نوع داروی تجویزی‌ی دکترم مناسب نوع بیماری‌ام هست و تعجب کرد که چرا دکترم به من نگفته است که بیماری‌ام، اسم‌اش Devic است. نوعی ام.اس. برای تشخیص قطعی، آزمایش نوشت و بعد از منشی‌اش خواست کسی را خبر کند و بعد، همراه پسری که سرگروه یک تیم تحقیقی بود دوباره مدارک‌ام را مدایقه کردند و بعد مرا سپرد به دکتر جوان و رفتیم اتاق مجاور و دوباره ده پانزده دقیقه‌ای تمام موارد تکرار شد. چهار نفر بودند، سه پسر و یک دختر. وسط معاینه هی شوهر جان تکه می‌انداخت و خنده، استرس‌ام را کم می‌کرد. ولی در کل جمع خوبی بود و از آن دقایقی که در مطب بودم، لذت بردم. قرار شد در کار تحقیق‌اشان همکاری کنم و برای یک تستِ روانشناسی و البته ام.آر.آیِ مجدد در تاریخ‌های تعیین شده، به دو بیمارستان مراجعه کنم.

تا اینجا خوب بود. حتی در آزمایشگاه بهرینگ که آزمایش NMO را از من گرفتند هم رفتارها موقر، مهربان و خیلی گرم و مثبت بود. توی آن سرما خیلی چسبید. ولی در تبریز و کمسیون پزشکی وضعیت تغییری نکرده بود. باز هم با دیدنِ نامه‌ی دکتر جدیدم که به قولِ  دکتر ایمان ادیبی (+) اگر تشخیص ام.اس داده باشد هیچ‌کس در تشخیصِ او شک نمی‌کند، همان دکتر جوان‌تر شروع کرد که: دِوک؟ تو که دِوک نداری!!دکتر مسن‌تر، گفت از کار افتادگی نگیر، کارت را عوض کن. برو بخش اداری. حتی به شدت سفارش کرد اگر تصمیم داشتم کارم را عوض کنم، باهاش تماس بگیرم تا راهنمایی‌ام کند. یاد سال ۸۷ افتادم که در همین مکان، وقتی درخواست تغییر شغل داده بودم، گفتند تو که ام.اس نداری!!!

دیگر به برخوردهاشان عادت کرده‌ام. خنده‌ام می‌گیرد تا حرص. وسوسه می‌شوم به دکتر جوان‌تر بگویم دکتر می‌شود آدرس مطب‌اتان را بدهید؟ اینها که تشخیص درستی نمی‌دهند، شاید نفسِ شما افاقه کرد! به تسبیح می‌گویم، می‌گوید خوب می‌گفتی به‌اش. می‌گویم نمی‌شود. اگر لج کند بیچاره می‌شوم.

حالا می‌دانم دکتر تبریزم، درست تشخیص داده بوده، ولی از بس کم حرف است و تو دار، نیامده است بگوید فلانی بیماری‌ی تو، اسم‌اش هست (+) Devic. این متوتروکسات را هم «باید» بخوری! هیچ راه در رویی ندارد جز آزوتروپ که خوب یکبار امتحان‌اش کرده‌ای و پدر معده‌ات را درآورده است. یعنی حتی اگر چندین روز نتوانی لب به هیچ غذایی بزنی و حتی قدرت قورت دادنِ آب را هم نداشته باشی و نصفِ شب، لگن را از محتویاتِ آبکی‌ی معده‌ات پُر کردی هم کردی. متوتروکسات داروی ایده‌الی است برای درمانِ بیماری‌ی من! همین!

هر بار که حالتِ تهوع شدید امان‌ام را می‌بُرد یاد کسانی می افتم که روزانه تا دوازده وعده از این قرصِ «زهرماری» می‌خورند. من تازه هفته‌ای دو وعده می‌خورم و اینطور تغذیه‌ام به هم ریخته است. یاد آنها می‌افتم و خدا را شکر می‌کنم.

دیشب به شوهر جان می‌گفتم از زور بی‌حالی و گرسنگی و حالتِ تهوع که اشکِ هر دومان را در آورد که این خدا چقدر بی‌جنبه (+) است. می‌گویم راضی‌ام به رضایَ‌ت، بیشتر آزارم می‌دهد …

زورم که نمی‌رسد به‌اش، می‌رسد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* با مادر برگشتیم تهران. دیروز برگشت. رضایت و شوق و خوشحالی در چشمان ریزش برق می‌زد. چشم‌هایش برق می‌زدند. بغل‌ام کرد و گفت من از تو راضی‌ام، خدا از تو راضی باشد …

** مهسا و رویای عزیزم بابت محبت‌هاتان بی‌نهایت ممنون‌ام. وجودتان سرشارم می‌کند.

*** امروز اعضای «حلقه» مهمانِ ما هستند. امروز ذوق دارم، شوق دارم … خوشحالم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.