به یاد یازدهم دیماه هشتاد و دو

فکرش هم هول‌آور است. اینکه با رفتنِ هر کسی، حفره‌ای ایجاد می‌شد؛ حالا یا در مکان یا در زمان یا هر بُعد زهرماری‌ی دیگری. آن‌وقت تمام ابعادِ خلقت، می‌شد «مون‌لایک فیس» واقعی. چالاچوخور* آن‌وقت حتی معتبرترین برندهای ممکنِ دنیا هم نمی‌توانستند پُرشان کنند. مثل این چند حفره‌ی عظیمی که در بُعد زمانی ـ مکانی‌ی ذهنِ من ایجاد شده است. فقدان‌های عظیم: مارتین، هادی و … پدر.

پنج‌شنبه بود. [گویا] خودش اینطور خواسته بود. }مثل تمام خواستن‌هایش که من غایب بودم] یادم هست اولین‌بار این خودخواسته‌گی در تعیین تاریخ فوت را بانوی شاعره‌ای مرتکب شده بود. در یک مجله‌ی ادبی خوانده بودم در موردش. معاصر بود. خیلی معاصر. او هم در شبی زمستانی ـ از دی ـ بود که رفته بود. اسمش مهم نیست که یادم نمانده است، صورتش یادم هست با طرّه‌های مجعدی که صورت گردش را احاطه کرده بود. پدر من هم اگر خود خواسته، زمانِ درگذشت‌اش را از پیش تعیین کرده باشد، جای بحثی نیست، هست؟

یعنی دوباره از نو تعریف‌اش کنم؟ بگویم تا حالا چند بار توی بغل‌ات زار زده‌ام؟ که دل‌ام «پدر» خواسته است؟ که نشسته باشیم به تماشای فیلم تولد بیست و پنجمین سالگی‌ام و پدر نشسته باشد روی تخت‌اش و داداش محمد کنارش. با چشم‌های پُف کرده و نفسی که بیش از حد تنگ می‌آمد تا بخوانی، حرف بزنی. لبخندی که بغض می‌شد و نگرانی‌ات و دعای خیرت و من. «سنگدلِ تندمزاجِ بی‌عاطفه‌ی کینه‌توز» شمع‌های تولدم را فوت می‌کنم. تا بگویی «سوسن چه می‌کنی؟» بگویم: «کتاب می‌خوانم!»[بی‌حوصله که یعنی چرا حواس‌ام را پرت می‌کنی پدر؟] با مشت بکوبی به سینه‌ات: «کتابِ مرا کِی می‌خوانی پس؟» آفتاب پهن شده باشد روی صورت‌ات، نشسته باشی روی همان تشکچه‌ی مخصوص‌ات. رو به آفتاب. رو به هستی، رو به خدا. با چشم‌هایی که بی‌نهایت گود افتاده بودند از غم، غربت، دلتنگی. هوسِ رفتن.

یازدهم دیماه هشتاد و دو، فریاد شدی تا ابد در گلویم. پنهان شدی از چشم‌هایم و بوسه‌ای که دیر بود و بوسه‌ات سحرگاه‌اش. بوسه‌ات، زودهنگام، به موقع: مثل تمام کارهایت. من مثل تمام کارهایم: دیرهنگام، بی‌فایده، کشک … رفته‌ای را هنوز بعد از این همه سال، این همه ماه، این همه پنج‌شنبه‌های داغ و سرد و توپنده و خیس فراموش نمی‌توانم کرد … پدر.

فایده‌اش چیست؟ هر باری که زار زده‌ام و گفته‌ام ندیدی‌اش که، اگر می‌دیدی‌اش … مگر منی که دیدم چه زهرماری کوفت کردم؟ جز اینکه عقل کلی بودم که بعدها خِرَدش را دریافتم و بینوایی بودم که بعد از او، غریب شدم. بی‌کس. با حافظه‌ی تنبلی که فقط بلد است خاطراتِ زهرماری‌‌تری را ساماندهی کند و یادش نیاید داستان «سوپا سوپا»ی شب‌های زمستانی‌ی بی‌برق، بی چراغِ سال‌های جنگ را. آن همه خنده. جز چند جمله، چند حرف، از خنده روده بُر شدن‌ها چیزی هست؟ کسی یادش مانده است؟ کسی می‌داند از کجا بلد بودی آن همه را. نغز. غنی. سرشار را که هر چه تلاش می‌کنم، یادم نمی‌آید جز عسل و کنجد و بادام و ملافه و برادرها و چراغ گردسوز و شب‌های سرد و ترس از مُردن. تهدیدهای داداش رضا. مهربانی‌های بی حد و حصر پدر … پدر … پدر …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* چالاچوخور: ترکی یعنی پُر از چاله چوله!!!

** مون‌لایک فیس البته از نقطه نظر علم پزشکی به مشخصه‌ی دیگری دلالت دارد، ما ادبی‌اش کردیم رفت!

*** «Damege» (+) فیلم موفقی بود. دیالو‌گهای زیبایی داشت، خصوصاً مونولوگِ انتهایی … دوست‌اش داشتم. برعکس «برگشت‌ناپذیر». «چندش»!!!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.