بچهها را دوست دارم. خیلی. از همان وقتی که فهمیدم آخرین فرزند خانواده بودن یعنی نداشتنِ خواهر و برادر کوچکتر و این شد که طاهره نمیگذاشت با فاطمهاشان بازی کنم گریهکنان میدویدم سمتِ خانه و داد میزدم سر مادر که من خواهر کوچولو میخواهم. منتظر شده باشم سیب به دنیا بیاید و بشوم خاله و بعد تا دلم میخواهد باهاش بازی کنم، برایش قصه بگویم، دستهاش را حلقه کند دور گردنام. و بعدتر منتظر باشم هانیه بیاید صدایم بزند «عمه» و دلم غنچ برود و غش کنم برای گرهِ کوچولوی بازوهای تُپُلش دور گردنم [سلام سروی] بعله! عاشق بچه بودن درد دارد!
بعدتر هم که بچههای همکلاسی را تصادفاً در اتاق عمل میدیدم بلااستثنا و یا یک جایی بیرون، میگفتند پس به آرزویت رسیدی. هر روز، ده دوازده تا نینی کوچولوی کثیف آمنیوتیکیی مکونیومیی لیز و بدریخت با چشمهای پُف کرده و جیغجیغو. دوست داشتنِ بچهها، درد دارد.
حالا، نمیشود بچهدار شد را مرتب میگویم با خودم تا باورم شود تحت این شرایط امکانِ مادر بودن برایم خیلی خیلی ضعیف است. نه که شوقاش را نداشته باشم. دلم نخواهد. دلامان میخواهد ولی تصور اینکه بچهای داشته باشم که نتوانم بلندش کنم تا آروغ بزند یا وقتی جیغاش بلند شده و بدخواب شد است نتوانم توی بغل بگیرم و تکان تکاناش بدهم و توی اتاق بالا و پایین بروم تا خواباش ببرد، یا وقتی میدود سمتِ خطر، سریعتر از گامهای کوچولویش دویده باشم. که گرفته باشماش، که وقتی دلش یک همبازی خواست، تواناییاش را داشته باشم، که خوب میدانم نمیتوانم، بهتر است فکرش را از سرم بیرون کنم. هر چقدر هم که فاطه بگوید اسم برای بچهامان انتخاب کرده است یا مامانات راست برود چپ برود هی دعا کند بچهدار شویم. تهِ دلم قرص نمیشود … ترس را که میفهمی؟
خصوصاً اگر قرار باشد یک همچون طفلکِ معصومی نصیبامان شود! [سلام فائزه!]
بدبختی با این ابروهای پَت و پَهناش و پوستِ تیرهاش، موهای لیز بور هم دارد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فاطه را مگر نمیشناسید؟ خواهرشوهر جانامان میباشد دیگر (+)
** تسبیح میگوید مادرم گفته است چقدر سوسن آشپزیاش خوب است و اینها و بعد گفته است نمیدانم چرا توی خانهی خودمان نمیپخت چیزی؟! یعنی چقدر کِیف دارد مادری که میشلِ فرانسوی هنوز از دستپختاش تعریف میکند بگوید سوسن آشپزیاش خوب است! فِک کن!!