آدمکشی در کمال خونسردی

همین‌طوری هم نبود که برویم. قرارمان هست که هر از گاهی برویم پیاده‌روی تا پاهایم تنبل نشوند، که البته گاهی که نمی‌شود برویم، تنبل هم شده‌اند. بعد که ناهارـ عصرانه ـ شام‌امان را طبق معمول یک‌جا نوشِ جان کردیم، قرار شد برویم سینما. بعد از اینکه یک عالمه از شعرهای بانمک نیمه فلسفی، کمی تا حدودی ثقیلِ جناب «اکبر اکسیر» برایم خواند، رفتیم سینما و الله‌بختکی رفتیم «آدمکش» را دیدیم که آقامون فرمودند «حامد بهداد داره ها» [سلام سروی ] البته این حامد بهداد با این ادا و اطوارهای مکش مرگِ من‌اش پاک دلربایی که می‌کند [و هی مرا یاد نوه‌ی همسایه‌امان می‌اندازد که بابا و ننه‌اش طلاق گرفته‌اند و آمده پیش مادربزرگ و پدربزرگ‌اش زندگی می‌کند و با اینکه بچه‌ی بیش فعالی است، مؤدب و با نزاکت هم هست که در این دوره و زمانه کم گیر می‌آید و بی‌نهایت شبیه این حامد است و هر بار که کلوزآپ می‌کردند روی صورت‌اش فکر می‌کردم «ابوالفضل» کوچولو دارد فیلم بازی می‌کند برای ما.] ولی روی هم رفته بازیگر باحالی نیست یا فیلم‌های ضعیفی که بازی می‌کند، ظرفیتِ بازیگری‌اش را پایین می‌آورد یا گروهی که باهاشان بازی می‌کند دارند منجمدش می‌کنند به هر ترتیب، آنی نیست که باید باشد.

«آدمکش» بود دیگر. یک‌طورهایی [خصوصاً موسیقی‌ی تکه‌ای از نماهایش] مرا می‌بُرد به «می‌خواهم زنده بمانم» ایرج قادری! فقط یک زن‌داداشِ «اشک‌اش دم مشک‌اش» لازم بود که خوب نبود. حوصله‌ی آقامون سر رفته بود و هی نگاه‌امان می‌کرد که ببیند خمیازه می‌کشیم؟ چرت می‌زنیم؟ که خوب نه خمیازه می‌کشیدم نه چرت می‌زدم.کم از این فیلم‌های در پیت ندیده بودم که. بلدم چطور کُند بودن و ضعفِ فیلمنامه و غیره و ذلک‌اشان را یک‌طورهایی حرفه‌ای تحمل کنم. فقط کافی است همین‌طور که به دیالوگ‌های کشک و تصنعی‌اش گوش می‌دهی متمرکز شوی روی دکوراسیون و مبلمان و تابلوها و پیرهن‌های مردانه‌ی مارک‌دار و شال‌ها و روسری‌ها و حتی ریمل‌ِ ضدآب مهتاب کرامتی و فُرم دماغ‌اش و البته انگشتر دو نگینه‌ی عقیق و فیروزه‌ی افسانه بایگان! اینطوری نه حوصله‌ات سر می‌رود و نه مجبوری پول بالای مجله‌های مُد بدهی. تازه رفته‌ای سینما و همراه شوهر جان‌ات فیلم دیده‌ای با کلی دبدبه و کبکبه!

در گوشی: آخر اگر نق می‌زدم که دیگر مرا نمی‌بردی سینما که!

خوب که چی؟ خوب همه ی اینها را نوشتم که بگویم توی راه برگشت، لیلا اس.ام.اس زد که فردا عصر با احمدرضا بیاییم منزل‌اتان؟ فکر کردم از آن اس.ام.اس‌های سر کاری باشد که مثلاً سیب می‌فرستد! آخر ناسلامتی روز قبل‌اش با احمدرضا که حرف می‌زدم صحبتی از تهران آمدن‌اش نبود و با لیلا هم ظهرش صحبت می‌کردم که هی وعده‌ی سر خرمن می‌داد که! ولی خوب! شوخی شوخی جدی شده بود و دوتایی تبانی کرده بودند خوشحال‌ام کنند و چقدر ذوق کردم که قرار است امروز، دو تا مهمانِ خوب و نازنینِ عزیز دل داشته باشم. [جای حسین خالی واقعاً] اوهوم!

حالا چی درست کنم؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «زنبورهای عسل‌ دیابت گرفته‌اند» از اکبر اکسیر را بخوانید. خصوصاً شعر پشتِ جلدش را!

** «آقای فریدمان کوچک» از توماس مان بی‌نظیر نیست؟ هست!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.