همسایهی خوب غنیمت است. این را هم پدر میگفت و هم مادر میگوید. شاید برای خانوادههای سنتی مثلِ خانوادهی ما که پنجاه شصت سال است توی همان محله و کوچه زندگی کردهاند، بین خانوادههایی که شبچره راه میانداختند با هم و یک بشقاب از شاماشان را اگر میآوردند در خانهی آن یکی، اخم نمیکردند و رو تُرش نمیکردند و توی بشقاب را پُر میکردند از گلهای شمعدانی یا توتهای درشتِ سفید آبدار و پس میدادند و بچههاشان با هم بزرگ میشدند و توی عروسی و عزا و خوشی و ناخوشی، حتی جلوتر از خواهر و برادر و فلاناتان سر میرسیدند، وقتِ بیماری، تیمارت میکردند و مهم بود برایشان که در خانهات، چهاردیواریات چه اتفاقی دارد میافتد و نگرانیات، نگراناشان نمیکرد ملموستر باشد این تا، خانوادههایی مثلِ امروزیها که فوق فوقاش یکی دو سه سالی جایی هستند و بعد میروند و همسایه، کسی است که با تو در یک کندو زندگی میکند، سالی، ماهی یکبار بیشتر نمیبینیاش و وقتی هم دیدی، نمیشناسیاش، مسخره باشد.
ولی من با این فرهنگ بزرگ شدهام که «همسایهی خوب، غنیمت است». شاید آن اوایل که هنوز در آپارتماننشینی تازهکار بودم و شایدتر، حرصام میگرفت از جنب و جوشی که آن بالا برپا بود، هر چه بود، به مرور همسایهی طبقهی بالاییامان، ساعت بیولوژیکام را که به واسطهی محرومیت از نور خورشید از تنظیم خارج شده بود، دوباره ست کرد و حالا، خوب میدانم وقتی تاپ تاپ تاپ صدای پا میآید، یعنی صبح شده است و آفتاب بالا آمده است و وقت جوش آوردنِ آب است و چایی نوشیدن و نان و پنیر و گردو خوردن است و راهی کردنِ شوهرجان.
بعد که صدای شرشر آب از حماماشان بلند شد یعنی نزدیکیهای نه و ده است و «کار بهتر از نت آمد پدید»! همیشه رأس ساعتِ دوازده هم که ماشین لباسشوییاشان به کار میافتد یعنی «گون دوندی آخشام أولدی»! آن وقت شکم به قار و قور میافتد و به گمانم وقتاش رسیده است چیزی بخوری. مثلاً که ناهار خوردهای. بچهها کم کم از مدرسه برمیگردند و دوباره صدای تالاپ تولوپ راه رفتناشان بلند میشود که نمیدانم چطور توی آن یک وجب جا، اینطور میدوند بچهها؟ [هر چند بچهها توی توالت هم باشند یوروتمه میروند] جریانِ زندگیام تُند میشود و یعنی هوا دارد تاریک میشود و الآن است که آقامون سر برسد و گرسنه و تشنه باشد و بد است که مردی بیاید خانه ببیند اجاقِ خانه سرد است! اوهوم! بعد به تندترین وجه ممکن، کار یک روز را در آن سه چهار ساعتِ باقیمانده فیصله میدهم و خسته و خیس عرق و تلوتلوخوران خودم را پرت میکنم روی کاناپه که برسی. برسد!
همسایه کلاً غنیمت است، حتی اگر رأس ساعتِ چهار صبح بلند شود خانهاش را جارو بکشد و هی مبلماناش را بکشد اینور و آنور. و اخص اینکه وقتی متوتروکسات خوردهای و نمیتوانی آشپزی کنی، در خانهات را بزند و دختر تپلِ دوست داشتنیاش توی کاسهی چینیی گل سرخی آش بدهد دستات و آنوقت آنقدر ذوق کرده باشی که دلات خواسته باشد درسته دخترک را قورت بدهی و دخترک هم از اینهمه انرژیی مثبتِ یکهویی که از این همسایهی جدید سرریز شده است چشمهایش برق یارانهای بزند و بنشینی همانجا جلوی در با ولع بخوریاش و هی با خودت بگویی إنشاالله آقامون ناهار میخورد دیگر! إنشاالله حالم بد نمیشود دیگر. إنشاالله که … و بعد کاسهی چینی را عینِ قدیمها بشویی و چندتایی نوقا بندازی تویاش و شب که آقاتون آمد بدهی دستاش ببرد تحویل بدهد. اصلاً هم به روی خودت نیاوری که آش را تنهایی خورده میباشی!
بعله! همسایهی خوب یک چنین نعمتی است!
[إیضاً رفیق خوب! سلام لیلا!]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیدهاید کسی میرود چند صباحی هوای خارج میخورد به دماغاش، آنوقت بر که میگردد اینجا، توی هر ده کلمهاش نه تایش را خارجکی میگوید یعنی که بعله؟ خوب من از وقتی آمدهام اینجا، زندگی کلاً سخت شده است برایم که هی باید فارسی صحبت کنم و عقده شده است برایم که هی وسط جملههایم چندتایی را ترکی بگویم که یعنی بعله! [سلام الهام]
** باورم نمیشود که در این مدتِ کوتاهی که هستم اینجا، این همه «حیدربابایه سلام» شهریار را با صدای شاعر گوش داده باشم!
مملکته داریم ها!