تنها دوبار زندگی می‌کنیم

مرگِ لعنتی بدموقع‌هایی پیدایش می‌شود. حس می‌کنی اگر وقت داشتی چه کارها که نمی‌کردی. به چه کسانی ابراز علاقه می‌کردی یا از چه کسانی انتقام می‌گرفتی یا حلالیت می‌طلبیدی. چه جاهایی می‌رفتی و می‌خوردی و … همه‌امان این‌طوری هستیم. تا وقتی فرصت هست و از زمان‌ِ مرگ بی‌اطلاعیم، زمان بی‌نهایت است و پایان‌ناپذیر. برای تمام کارها، بهانه‌ای برای پشتِ گوش انداختن داریم. وقتی که یک‌باره پیدایش می‌شود، تمنای حتی یک‌ساعت تأخیر داریم. یک ساعت؛ شصت دقیقه، سیصد وشصت ثانیه …

اما واقعاً این همانی است که باید؟ یعنی واقعاً داشتنِ زمانِ اضافه، دردی را دوا می‌کند؟ فیلم «تنها دوبار زندگی می‌کنیم» یک‌طورهایی به این سوال جواب می‌دهد. مردی که تلویحاً به «نزدیکِ چهل سالگی»اش اشاره می‌کند، می‌میرد. ولی به مدت تقریباً یک هفته «فرصت» زندگی دارد. چرا و چطورش مهم نیست. او تا روز تولدش «فرصت» دارد تا کارهایی که در این سی و نه سال انجام نداده بود را سرانجام دهد؛ ریش‌اش را که نمی‌دانیم چرا داشت [شاید چون «جدی» بوده است و این یعنی «تارک دنیایی» یا به قولِ پزشک معالج‌اش «خارج» می‌زده است] می‌تراشد، شلوار جین و پولیور و کتِ نویی می‌پوشد، اسلحه‌ای را برمی‌دارد تا به تمام برنامه‌هایی که دارد برسد، برنامه‌هایی که روی مقوایی نوشته است. اولین قدم «انتقام» است. انتقام از صاحبِ امضایی که زندگی‌اش را در سراشیب انداخته است. مردی که در جلسه‌ای حضور داشته است و امضایش پای نامه‌ای است که او را از دانشکده‌ی پزشکی اخراج می‌کند. مرد را پیدا می‌کند و از مقصودش آگاه می‌کند ولی وقتی مرد خودش را از ماجرا تبرئه می‌کند، مرد با دریافتِ اینکه تمام مدت اشتباه کرده است و فکر انتقام از کسی را در ذهن پرورانده است که ابداً نقشی نداشته است، در تصمیم متزلزل می‌شود. مرد متهم که از زندگی سیر شده است، خودش را با اسلحه‌ی او می‌کُشد.

کار دوم‌اش، ملاقات با زنی است که روزگاری عاشق‌اش بوده است ولی به خاطر جوّ حاکم هرگز بر زبان نیاورده است. برای «گفتن» دوستت دارم به هر دری می‌زند تا او را پیدا کند ولی در مقابلِ اظهار عشق‌اش، زن که بعد از اخراج مرد و گُم شدن‌اش، وارد زندگی‌ی دیگری با مرد دیگری شده است، اظهار کراهت می‌کند. مرد برای جبرانِ این کوتاهی، حتی تا آنجا پیش می‌رود که شوهر بداخلاقِ خانم دکتر را تنبیه کند، ولی با مخالفتِ زن و حتی تهدید او روبرو می‌شود.

کار دیگر دلجویی کردن از مردی است که مانند خودش از «آدم‌ها» خورده است. مردی که کارش رساندنِ مشروباتِ الکلی و ممنوعاتِ دیگر به حدود هفت‌صد نفر است که آدرس‌اشان را در دفتری نوشته است و خیلی راحت می‌تواند با لو دادن‌اشان، کفاره‌ی اتهام‌اش را کاهش دهد، ولی این کار را نمی‌کند. مرد داستان، سندِ دارایی‌هایش را به نام او زده است. شبانه، مرد فراری، زخمی و تیغ خورده به خانه‌ی مرد که سندش به نام خودش زده شده است پناه می‌آورد ولی در مسیر، داخلِ مینی‌بوسی که دیگر قانوناً مالِ اوست، جان می‌دهد، جسدش را کنار رودی دفن می‌کند و مینی‌بوس را آتش می‌زند.

این میان، موازی با سایر وقایع اتفاق دیگری هم می‌افتد که در حاشیه ولی پُررنگ‌تر است: شهرزاد.

شهرزاد، با گُم شدنِ کوله‌اش داخل یکی از مینی‌بوس‌های خط وارد داستان می‌شود. کوله به مرد مرده که رئیسِ خط است سپرده شده است. مرد با بی‌میلی فاحشی با دختر روبرو می‌شود و امانتی را حتی بدونِ خواندنِ دفتر خاطراتِ داخل کوله که تقریباً تمام راننده‌های خط خوانده‌اند، و دختر از این خیانتِ اخلاقی آگاه است، به او باز می‌گرداند. در مقابل، او از این موهبت برخوردار می‌شود تا همراهِ تماشاگر از این راز باخبر شود که مرد داستانِ ما «مُرده» است.

ملاقاتِ دوم به اصرار مرد برای برگزاری‌ی یک مراسم است. بازگشایی‌ی یک عقده: رستوران رفتن با یک دختری که دوست‌اش داشته باشد.

دختر هم در قبالِ راز برملا شده، راز خودش را در میان می‌گذارد: من یک شاهزاده هستم. بعد از پدرم من حاکمِ «جزیره‌» خواهم بود. حتی برای اثباتِ رازش، «گوی»های خاصِ شاهزادگانِ جزیره را امانت نزد مرد می‌گذارد. مردی که شبِ پیشین، آتشِ نفس‌اش را خاموش کرده است. سخن از یک بازی است، ماه عسل بازی. ولی مرد، با اینکه مینی‌بوس‌اش را به عشق دختر تمیز می‌کند و برای شهرزاد، گردنبند عقیقی هدیه می‌خرد و حتی پیش از ساعتِ قرار هم در محل حاضر می‌شود ولی جا می‌زند. طاقت‌اش را ندارد.

شاهزاده گُم می‌شود. جستجوی‌اش، علاقه را در دل‌اش قوی‌تر می‌کند و در نهایت وقتی شهرزاد تماس می‌گیرد تا بگوید که وقتی به جزیره رسید کسی را برای پس گرفتنِ گوی‌هایش خواهد فرستاد، وقتی می‌گوید «دوست‌ات دارم» مُرده‌ی ما حاضر است در آن یک روز مانده تا واقعه، دست از هر چه بکشد و قدم در بورانِ کوهستانی بگذارد که او را به شهزاده‌اش خواهد رساند. عشق اتفاق می‌افتد.

عشق و مرگ دو یار جدایی ناپذیرند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* با همزاد هستیم. مهمانِ نازنین و پُربرکتِ این روزها و شب‌های من، کسی است که من است. امینِ من است. مشاور من است و «دوست» است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.