همهاش همین نیست. گاهی دلات چیزهایی را میخواهد، هوسِ چیزی را داری، دلتنگِ جایی هستی، مشتاقِ کسی که میافتی داخلش. «بیزمانی» را میگویم.
خلأ زمانی نیست. نه که فارغ شده باشی از زمان. حتی بیاعتنایی به زمان هم نیست. فراموش کردنِ سه شنبهها و جمعهها نیست. چشمپوشی از عقربههای ساعتشمار، دقیقهشمار هم نیست. «بیزمانی» نوع خاصی از سرگردانی است. مثل وقتهایی که باید برای امتحانِ روز بعد بخوانی. یک چیزی شبیه زمانِ فرجههای قبل از امتحان. میفهمی که؟
تا دلم بخواهد وقتِ آزاد دارم. وقت برای خواندن و نوشتن و نقاشی کشیدن و قلاببافی کردن و بشور و بساب و بپز و بخور! هنوز عادتِ سحرخیزی از سرم نافتاده است و میل تنپروری گرفتارم نکرده است. هنوز وسوسه میشوم برای نوشتنِ داستان. برای کشیدنِ صورتِ همهی بچههای حلقه. حتی صورتِ لیلا و احمدرضا [نشان به آن نشان که فیکساتیو گرفتهام!] حتی دلم میخواهد آن نقشهی قدیمیی قلاببافی را تمام کنم. ولی انگار که محرکام را در آن خانهی کلنگیی پدری جا گذاشته باشم، تنها بیدار میشوم و میخوابم و احساسِ خفقانآور بطالتی مرضگونه را تاب میآورم. تحمل نمیکنم، تاب میآورم.
چیز مهمی را در خانهی پدری جا گذاشتهام. آنقدر مهم بوده که گوشهای از آن سراسر گوشهی خانه، قایماش کرده باشم. طوری که خودم یادم رفته باشد در کدام گوشه. طوری که وقت نداشته باشم برای جستجو در آن خانه با آن همه اتاق و آن همه کنج و گوشه. حوصله نداشته باشم. آن هم با این همه تغییر که بعد از من اتفاق افتاده است در آن خانه. بدون من. دور از من. هر بار که به موعد رفتن نزدیک میشوم، وسوسهی جستجو میافتد به جانم. بوی خاکِ خیس میپیچد تو دماغام. هوسِ هرس ِ بوتههای گل سرخ. هوسِ گامهای لرزانِ طول آن بنبستِ عزیز. شانه به شانهی تسبیح. برویم گردش، سینما، بازار، فروشگاه. حتی برویم دکتر، بیمارستان، کمیسیون. فقط بشود برویم. میآیی برویم بازار تسبیح؟ دلم از آن چراغهای گردسوز قدیمی میخواهد. از آنها که شبهای سرد زمستانهایی که برق قطع میشد، میگذاشتیماش روی میز قرمز چوبی پایه کوتاه، درست وسط اتاق و با سایهها بازی میکردم. گرگ میشدم، خرگوش. کبوتر.
داشتم میگفتم، دلم خانهی پدری میخواهد. رنجور. پیر. بهانهگیر …