روخوانی کردن، کار سادهای نیست. باید تسلط داشته باشی به جملاتی که میخوانی. به وزنشان، به آهنگاشان. درست انگار که کتابی آسمانی را بخوانی با صوت. خصوصاً اگر یکهویی متنی را بگذارند جلوی تو و بگویند «بخوان!» و بگویند صدایت را جمعیتی دارند میشنوند. آنوقت است که میتوان دریافت چند مرده حلاجی!
آقای ندّاف دبیر زمینشناسیمان بود. حوصلهی تدریس که نداشت. کمکم عادت کردیم که در جلساتِ زمینشناسی، جلسهی اجباریی روخوانی هم داریم. بیچاره آن موقعها که توی خودش بود و میگفتند مادرش مُرده است، دستاش را که آنطور گذاشته بود روی رادیاتور و چشم دوخته بود به برفِ توی حیاط مدرسه، آنقدر عمیق و سنگین و دور، گفت بخوانم. صدایم بلند بود. بلند یعنی صدایی که کمکم جمعیت پُرغلغلهای را ساکت میکند. سنگین شاید. سلطهجو. همینطور یکریز میخواندم و گاهی بخشی و مبحثی که تمام میشد سرم را بلند میکردم که مگر بگوید کافیست، بلند شود همینطوری الکی روی تخته چیزی بنویسد که یعنی «توضیح» داده است یا به دیگری بگوید ادامه بده. نگفت. بلند نشد. خیره مانده بود در برف و من خسته شده بودم از خواندن و یکریز و بلند خواندن.
گاهی هم برای بچههای کوچکتر کتاب قصه میخواندم. کار خوبی است. تمرینِ مناسبی است برای مسلط شدن به آهنگِ جملات. لحنِ کتاب. قرآن را هم با صوت میخواندم. سیب مینشست پشتِ در بستهی اتاقی که به نماز بودم و گوش میسپرد. اصلاً نمیشود قرآن را همینطوری خواند. میشود؟
رقیه، دوستم که الآن در کتابخانهی مرکزی تبریز شاغل است هم مدتی در این کار بود. کتابها را میخواند و ضبط میکردند برای نابینایان. اینطوری میگفت. صدایش خوب است. صدایش لحن دارد. کشش دارد. همینطوری که صحبت میکنیم شنیدهام. بعدتر که پرسیدم گفت دیگر ادامه ندادند. چرایش بماند.
سه نفر تا حالا برایم کتاب خواندهاند. از روی کتاب. اولینبار امیرسجاد حکیمی بود. شرقِ بنفشه میخواند از مندنیپور. ساعتها. دقیقهها. عجیب میخواند. حمید هم برایم شعر خوانده بود. از «عطر نارنج و ترنج» سیامک بهرامپرور را. شادی بود و من و پارک جمشیدیه. بعدها که آن ترانه را مجدد خواندم، باورم شد آن شب حمید شعر دیگری خوانده است برایمان. اینقدر تأثیر دارد صدا.
حالا تو میخوانی برایم. فرقی نمیکند وحشی بافقی بخوانی یا احمدرضا احمدی یا ابراهیمی. یا حتی سمفونی مردگان. صدایت نوشتار را متحول میکند. آنوقت عینِ «پا برهنه در بهشت» طوری در میآمیزی با صدا، که گویا کسی در تو، با صدایی شبیه هیچ صدایی، دارد روخوانی میکند. تو، خودت داری میخوانی. حتی تپق هم که میزنی، حتی مکث که میکنی تا بخندی به چشمهای خوابآلودهام، حتی وقتی میخواهی توضیح بدهی چیزی را، انگار کسی در درونِ من، تپق میزند، شرح میدهد، میگوید« خوابت میآید؟ نخوانم؟» خودم را میکشانم به سمتِ سرد بستر تا خواب از سرم بپرد که بگویم:« نه! بخوان!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پا برهنه در بهشت یک فیلم گفتگو محور است. از آن دسته فیلمهایی که باید متمرکز شوی روی صداها، روی هجاها، کلمات. و البته نه عمیقاً فلسفیی محضِ خسته کننده. پا برهنه در بهشت را دوست داشتم.