سه‌شنبه!*

مادر پیر داشتن، یعنی هر چه بگویی مادر جان من خانه‌ام خیلی کوچک است، جا ندارم به خدا، باز هم هر بار که کسی عزم آمدن می‌کند این‌طرف‌ها، کلی لوازم منزل و ترشی‌جات و حبوبات و زیرو و غیره می‌بندد به ریش‌شان تا برایم بیاورند. وقتی هم اعتراض می‌کنم می‌گوید مادر به دردت می‌خورد. دلم نمی‌آید دست‌اش را رد کنم، ولی نمی‌شود. مجبور می‌شوم تعدادی را نگاه‌دارم و بقیه را پس بفرستم.

این‌بار یک تکه کاردستی برایم فرستاده بود که نمی‌دانم وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم دوخته‌ام و مادر عزیزم، تَر و تمیز و خوشگل مثل روز اول نگاه‌ش داشته است تا چنین روزی بدهد به خودم. هنرپیشه نبودم و توی سناریو نوشته نشده بود وگرنه، دیشب وقتی خواهرزاده‌ی عزیزم رسید و نشستم به باز کردنِ زنبیل مسافرتی و چشمم افتاد به‌اش، لابد باید دوربین زوم می‌کرد روی انگشتانِ دستهام که گرفته بودن‌ش و نوازش‌اش می‌کردند و موسیقی‌ی نرمی پخش می‌شد و یواشکی می‌رفتیم به بیست سالِ پیش … چه می‌گویم!

تسبیح برایم پیشاپیش کادوی تولد فرستاده است و ضمیمه‌اش نامه‌ای است که همراه سیب نوشته است و عینِ قدیم‌ها با شکلک‌های مخصوص خودمان امضایش کرده‌اند و حتی اثر انگشت زده‌اند!! و تعدادی کتاب در خصوص رموز خانه‌داری و آشپزی به امانت!

 

آن‌وقت باید امروز تنها مانده باشم توی خانه و هوسِ گردش با سیب و تسبیح افتاده باشد به جانم. بعد بلند شوم لباس بپوشم و بروم توی پارک سر کوچه بنشینم … آن‌وقت یاد پله‌ها بیافتم و منصرف شوم … آن‌وقت … می‌شود پیاز خورد کرد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سروی می‌گوید از روزهای هفته سه‌شنبه را دوست‌تر می‌دارد … نه من!

توضیح: طرح از مهرداد جمشیدی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.