خوب البته نزدیک است بروم تبریز و خانهی پدری. بعد یادِ سالهای دانشجوییام میافتم در ارومیه که خیال میکردم «چقدر دور» شدهام از شهر و خانه. وقتی اتوبوس نزدیک میشد به تبریز و خاکِ سرخاش نمودار میشد، بوی خاکاش را میشناختم. بوی هوایش را. حتی مزهاشان را. دلم به تاپ تاپ میافتاد که میروم خانه. آنوقتها، هانیه تازه به راه افتاده بود و خوب، دلِ عمه برایش غنچ میرفت و از در که میرسیدم، هانیه میآمد بغلم، بازوهای کوچولوی تپلاش را حلقه میکرد دور گردنم و یکریز میگفت:«عمه عمه عمه …» میخندیدم و خندهام از تهِ دل بود. اصلاً آنوقتها دلم برای مادر و پدر تنگ نمیشد. آنوقت وقتی «احترام شفیعی» میگفت وقتی مادرش میرود بیرون خرید، دلاش هزار جا میرود و اشکش سرازیر میشود، من همینطوری عینِ چی نگاهاش میکردم که چی میگوید این؟ یا اکرم و بهاره که زار میزدند که دلاشان برای بابا و ننهاشان تنگ شده است و شیفتهای کارورزی نمیگذارد بروند دیدناشان، من به عکس قاب شده ی هانیه روی رفِ پنجرهی اتاقِ ۲۱۹ نگاه میکردم و قربان صدقهاش میرفتم و خدا خدا میکردم بشود بروم تبریز، «عمه» بشوم.
حالا، میدانم که «نمیدانستم» فقدان یعنی چه. که حالا که میدانم ممکن است اتفاقِ پدر تکرار شود، دلواپسِ مادر میشوم و دلتنگاش. آنوقت شبها، توی بغلات، که تو خوابت میآید و نیمه خواب، نیمه بیدار گوش میدهی، من از نقشههایی میگویم که برای چند روزی که میروم تبریز کشیدهام. که مادر را میبرم غذاخوری واحدی. که اگر شد میرویم شاهگلی، کباب بخوریم. که با مادر میروم فروشگاه، که برای مادر تالیاتلی میپزم. که اتاقاش را مرتب میکنم. که باز میشوم تکیهگاهِ مادر و نمیگذارم نوهها اذیتاش کنند. که باز خط و نشان میکشم برای بچههای سرتق که اگر مادرم را اذیت کنند دیگر عمهاشان نمیشوم. که شبها کنار مادر میخوابم. که که که …
بعد همینطور که چهارراه شهناز از ماشین پیاده میشویم تا برویم «داش مغازهلر» که هوا گرگ و میش است و نیم نگاهی هم میاندازم به کافه اعیان و در چشم بر همزدنی، آن همه دوست را ملاقات میکنم آنجا [سلام آینا، سلام فرزانه، سلام احسان، سلام سعید] و بعد میرویم سمتِ واحدی، پشتِ میز همیشگی، غذای همیشگی، تهِ دلم میلرزد که «میتوانم تنهایی با مادر بروم؟ با تسبیح برویم بد نیست؟» لعنت! این ترس از تنهایی و این وابستگی از کِی افتاد به جانم؟ یادِ تمام کارهایی که به تنهایی انجام دادهام، سفرهایی که تنهایی رفتهام، یا با مادر، هم نمیتواند ترس را از من دور کند. آخر سر تصمیم میگیرم تسبیح را هم ببرم … و میخوابم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بروم، حتی اگر بغض لعنتی بشکند هم مهم نیست، مادر را محکم بغلم خواهم کرد و همانطوری که او، هر بار، با یک نفس عمیق، بوی مرا تو میکشد، بویش را تنفس خواهم کرد.
** اصلاً لعنت به هواپیما که نمیشود وقتی رسیدم به خاکِ سرخِ تبریز، حواسم که رفت پیِ بویاش، یادم باشد، مادر را بو بکشم …