شاید اولینبار، در فیلم «پیامبر» بود که یاد گرفتیم یک عصا، یعنی حضرت
محمد(ص)، یک شمشیر یعنی علی(ع). بعد دیگر عادی شد. آنقدر عادی که وقتی
صورتی از حضرت عباس (ع) را در خانهی پدریی طاهره دیدم، شرمم آمد نگاهاش
کنم. آنقدر که هرگز نشد در نقاشیهایم، صورتاشان را نقش بزنم. حتی رقیه
(س) را. حتی علیاصغر را.
تا اینکه، سر و صدایی بلند شد مبنی بر اینکه قرار است صورت قمر بنیهاشم را
ببینیم، در «مختارنامه». گفتند عدهای تقبیح کردهاند و گفتهاند کفن
میپوشند. چرا؟ چون قرار است صورتِ علمدار را ببینیم؟ چون قرار است، همان
اندازه که مسلم بن عقیل، با صورتِ اندوهگین و متأثر امین زندگانی، توانست
عمقِ فاجعه را به منِ بیننده انتقال بدهد که بفهمم آن تنهایی را، آن دلتنگی
و استیصال را، با تماشای عباس علمدار، رشادت و تقوی و برادری را حس کنم؟
که وقتی در قسمتِ پیشین، آنطور ندا در داد که «من عباس بن علی هستم» تنم
لرزید و اشک در چشمگاه جوشید، ــ آنطور که میان آب با اسب ایستاد، مرا بُرد
به اتاقِ نشیمنِ خانهی همسایهمان و آن نقشِ ابوالفضل، نشسته بر اسبی
سفید، میانِ آب، با لبخندی که گرهِ ابرواناش را تلطیف میکرد را کشاند
جلوی چشمانم ــ چگونه بی تماشای حرکاتِ صورت و فروغِ رو به افولِ چشماناش،
صدایش صدا شود در نای جهان که «برادرم، حسین»؟ افتاده بر خاک، علم را به
سینه بفشارم؟ چگونه نبینم آن چینهای پُردرد پیشانی و پیرامونِ چشمها را؟ و
لبهایی که میلرزند؟
چرا کفن میپوشید؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
یا باید صبر کنیم تا دانمارکیها، کاریکاتورشان را بکشند؟! یا کویتیها،
آنطور که دلشان میخواهد فیلمشان کنند و به مردم معرفی کنند؟