این دفعه، تبریز شاد نبود. خوش نگذشت، نه مثل همیشه. غم داشت. آن دلشوره و خوابهای عجیب و غریب، آن سنگینیی قلبم، الکی نبود. خبرهای خوبی در انتظارم نبودند. خبر درگذشتِ ناگهانیی «حسن» و بعد خبر بیماری و بستری شدن چند تن از افراد فامیل، چه سببی و چه نسبی، ناراحتیها و ترسها و نگرانیهای اطرافیانِ بیماران که نزدیک هستیم به هم، با چند تا خبر ناگوار دیگر. برای همین هم هست که حریص شدهام این روزها برای شنیدنِ خبر خوب.
دسترسی به نت نداشتم تا خبر حسن را خودم ببینم. آقامون تلفنی گفت. باورش سخت بود ولی نمیدانم چرا غیرمنتظره نبود برایم. هر بار که تلفنِ حسن از دسترس خارج میشد، نگران میشدم با آن سفرهای گاه به گاهی که به اطرافِ تبریز داشت. آخر معلم بود، مدیر بود … بعدها گفت نگران نباشم، سرگرم شدم و چند نشانهی کوچک از حضورش، کافی بود تا دلواپس نشوم برایش. آفتِ رابطه یعنی همین اطمینانِ خاطر لعنتی. همین که این دلشورهی لعنتی فروکش کرد، باید منتظر خبر بود. خبرهای بد اینطور میآیند سراغ آدم.
برنامه چیده بودم عید باهاش قرار بگذارم، برویم او چیپس پنیر سفارش بدهد، یا مثل آن روز بهاری، نان و پنیر و سبزی. با قلیان. بخندد و میانِ خندههاش از درد و دردسر و مکافاتهاش بگوید. طوری که انگار دردها از تنِ او، از روحاش جدا باشند. که متلکهای من او را گیج کند، تکههای او، مرا. که سربسته از خشونتِ عشق بگوید و از دردی که عشقه شده است به قامتِ زندگیمان.
خبرها تکه تکه رسیدند: عکس سیاهپوش وبلاگاش، جوابهای اس.ام.اسی احسان در تأیید رخداد، و بعد صحبتهای اتفاقیی همسر برادرم از صحنهی تصادفی که دردآور و سنگین بود. وقتی سعی کردم تا تنِ رنجورش را، لبخندش را میانِ آهن و شیشه، مچاله تصور کنم … بلرزم، بترسم … گریهام بگیرد … باور کردم که دیگر حسن در هیچ پیچی، هیچ پیادهرویی، خیابانی، زمین نخواهد خورد. زمین برای همواره او را خورده بود.
دوست دارم برایش قرآن بخوانیم. هر کس تمایل داشت، هر چند جزء قرآن که در توانش بود، نثار روحِ نازنین حسن خدابیامرز و چهار معلم همراهش کند، بگوید. من سه جزء اول را برمیدارم، بقیهاش با شما.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* عکس، مالِ فروردین ۸۹ است، حمام تاریخی نوبر تبریز. یادش بخیر، حسن گفت خیلی گرسنه است، سبزی و پنیر و نان خورد. چقدر خندیدیم … احمدرضا یادته فیسبوک که گذاشته بودم این عکس را، صورتاش را دودی کرده بودم که از بس قلیان کشیده، دودی شده؟
** کامنتینگ بدونِ تأیید است. خوشحال میشوم تا فردا، سی جزء را شریک شوید. اجرتان با خدا.