بیداری اسلامی

خوب دستِ خودم نیست. از همان روز اول، هیچ احساس خوبی نسبت به‌اش نداشتم. باورش نکردم. گفتم یک جای کار می‌لنگد. حالا گیریم همه‌گیر شده است و چندین کشور را درگیر کرده است و هی خبرهای خوب و بد می‌رسد و هِی خون می‌ریزد و هی همه در هول و ولا هستند و هِی هر کسی می‌خواهد بچسباندش به خودش، بالا پایین و چپ و راست‌اش می‌کنند تا بگویند فلان و بیسار. نه که نَفس کار ایراد داشته باشد. حتی صورتِ خوشی دارد. آدم ته دل‌اش قرص می‌شود، مو بر تن‌اش راست می‌شود. انواع عروق [جمع عِرق هم می‌شود عروق؟] آدمی دچار نواسانات می‌شود. اما نمی‌دانم چرا همان اوایلِ کار یک‌جورهایی مرا یادِ رمانِ «اسپارتاکوس» انداخت. خوانده‌اید که؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* از همه‌ی دوستانی که زحمت کشیدند و جزئی را برداشتند و در کار خیری شریک شدند، سپاسگزارم. حتی از تمام کسانی که تا اینجا آمدند و دستِ خالی برگشتند.

** به یک مخاطبِ خاص که امیدوارم اینجا را بخواند و امیدوارم نکته را بگیرد: «داستان ابراهیم را شنیده‌ای؟ آنجایی که گفت خدای من ماه است، به راستی درخشان‌تر است. پس چون سپیده دمید، گفت پس خدای من خورشید است، پس چون شب شد، و تاریکی غلبه کرد، گفت منزه باد خدای یکتا. که افول نمی‌پذیرد.» چرا «فانوس»ی برنمی‌گیری که فروغش نمی‌کاهد؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.