اسفندِ دونه دونه …

می‌دانی؟ خانه‌ی کوچک‌مان را خیلی دوست دارم. با اینکه گاهی واقعاً از کوچکی‌اش طاقت‌م طاق می‌شود و حس می‌کنم نفس کم می‌آورم، ولی موارد بیشماری هم هستند که باعث می‌شوند دوست‌ش داشته باشم. یکی‌اش همین کفترهایی هستند که زورکی خودشان را روی رفِ باریکِ پنجره جا می‌کنند و صدای بق‌بقوشان مرا می‌کشاند به حیاطِ مدرسه‌مان، به صحنِ قیزیل سقاخانا، به محوطه‌ی بازِ مقابل قصر خضرای اموی …

دیشب خواب خانه‌ی پدری را دیدم. خوب که بادم نیست. فقط یادم هست خانم مبین و آزرم هم بودند. یک آدرسی زده بودند به دیوار حیاط، آنجایی که بین دستشویی و حمام‌مان است و یک عده داشتند یادداشتش می‌کردند. من یک چیزیم بود. نمی‌توانستم بروم حیاط ولی کنارشان بودم!! بعد کفش‌هام را درآوردم. همین کفش‌های خرمایی رنگی که با الهام رفتیم گرفتیم. بعد هانیه هم بود، برادرزاده‌ام را می‌گویم. برایم جوراب شلواری آورده بود که بپوشم. بعد جوراب شلواری یک مشکلی داشت: یکه بود. یعنی لنگهاش سوا نبود. پوشیده بودم و می‌رفتم. بعد من با همان جوراب شلواری ضخیم قهوه‌ای رنگ، ژاپنی ژاپنی راه می‌رفتم. کوچه باریک و تاریک بود. یادم هست حتی که خیلی خسته بودم. یادم هست که هانیه گرفته بود.

علی‌اکبر، هانیه و مهدیه

هانیه غم دارد این روزها. شب‌ها با چشم‌های خیس می‌خوابد. مادرش هم و خاله‌اش که باز هم عروس ماست. دایی‌اش که تازه داماد شده است حتماً چندباری غش کرده است. مهدیه و الهه هم گریه می‌کنند. علی‌اکبر نه، هنوز نمی‌فهمد چه شده است. فقط می‌بیند خانه‌ی پدربزرگ‌اش هی پُر و خالی می‌شود. هی یک عده سیاهپوش می‌آیند و می‌روند و صدای قرآن بلند است و گریه می‌کنند و مادرش از حال می‌رود و آنقدر داد زده است که صدایش گرفته است. ولی تمام غصه‌اش این است که از شیر گرفته‌اندش. همین را می‌داند. نمی‌داند مادربزرگ رفته است پیش خدا. همان مادربزرگی که چند وقتی بود صدایش می‌زد «منصووور» [اسم‌اش آخر منصوره بود] بعد لابد گل از گلِ منصور می‌شکفته و می‌خندیده و هیکلِ آب آورده‌اش تکان می‌خورده است. چشم‌هاش با همان مهربانی همیشگی برق می‌زده است. قلب‌ش می‌زده است و سینه‌اش به درد می‌آمد. خسته بود آخر. خیلی خسته بود.

می‌دانی؟ انگار اسفند برای من نباید فقط ماهِ رفتنِ اولین عشق نوجوانی‌ام باشد(+).  حسن هم که رفت. بعد هم منصوووور … بعد فکر می‌کنم به اینکه این‌هایی که داغدارند، چطوری می‌نشینند دور سفره‌ی هفت‌سین؟ مثلِ ما که سفره‌ی مشکی پهن کرده بودیم با شمع‌های مشکی و نوار باریک سیاه گوشه‌ی عکس پدر؟ آه … هانیه باید سیاه بپوشد یعنی؟ آخر تو که ندیده‌ای خندیدن‌اش را … غم دارد یادآوری‌اش حتی، تصورش حتی قلبم را چنگ می‌زند آخر …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تنها دلخوشی‌ام به این است که تو در این ماه متولد شده‌ای … «بهار من روزی است که ماهِ تو زاده شود!»

** این هم عکس کیکِ سیب و دارچینی که دیشب طبخ فرموده بودیم. جای تمام دوستان سبز! (۱)، (۲)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.