حالِ مساعدی ندارم. با این حال هنوز به هر جان کندنی که هست، سعی میکنم راه بروم و ننشینم. با اینکه انگشتانِ دستهام گرفتهاند و تایپ کردن را برایم مشکل کرده است، ولی دوست دارم بنویسم. دوست دارم دربارهی تمام آنچه در ذهنم است بنویسم. از اینکه «بیداری اسلامی» دارد به سرانجامی که حدس میزدم [حداقل در خصوص لیبی و یمن] دچار میشود اندوهگینم. از اینکه یکی از ماهی گُلیهامان با وجودیکه یکبار با تمهیداتِ برودتی به زندگی بازش گردانده بودم، امروز صبح مُرده یافتیمش، غمگین هستم. از اینکه سرزمینی که وقتی نوجوان بودم، دوست داشتم در آنجا زندگی کنم، دستخوش قهر طبیعت قرار گرفته است [دستخوش قرار گرفتن درسته؟] و از تماشای مردم متمدن جهان اولیِ دبّه و گالن به دست قلبم رقیق میشود. از اینکه توی همشهری جوان، آقای کاردان همانهایی را گفته است که من روزی در مورد مهران مدیری نوشته بودم و تکفیر شده بودم، دلم غنچ میرود. از اینکه آقامون نوشته است من برترین اتفاقِ دههی هشتادش بودم(+)، قند و نبات در دلم آب میشود. از اینکه مادرم به من نیاز دارد ولی از او دور هستم، اشکم در میآید. از اینکه میبینم اینقدر از من راضی است و دعای خیرش بدرقهی بودنم، احساس ضعف میکنم. این احساس ضعف، طوری در من قوت میگیرد که نمیتوانم به اطو زدنِ لباسها ادامه بدهم، از دستِ برادرهام عصبانی هستم. از دستِ خیلیهای دیگر هم که مادر را فراموش کردهاند کُفری هستم. نمیدانم چطور حاجتش را برآورده کنم در حالیکه کیلومترها از او دورم؟ چون عصبانی هستم، ترجیح میدهم به جای زنگ زدن، اس.ام.اس بزنم، بالاخره در وجدانِ یکیشان [که البته برادرم نیست] کارگر میافتد. خدا اجرش بدهد البته. هم خودش و هم پدرش [که باز هم برادرم نیست] خیلی زحمتِ مادر را میکشند. آرام میگیرد دلم. بلند میشوم لباسها را از چوب رختیها آویزان میکنم. باقی لباسها را از ماشین خارج میکنم. جای پودرش را درمیآورم و تمیزش میکنم. ظرفها را هم. در خانهی ما، لیوان تنها ظرفی است که بیقید و بندانه کثیف میشود. موقع شستنِ ظرفها به اجاقِ گاز تکیه میدهم و هی میرود عقبتر. گرسنهام است. هنوز یخِ گوشتِ مرغ باز نشده است. دلم نیمرو میخواهد، ولی رمقی نمانده است دیگر برایم. به دو پیراهنِ اطو نخوردهی روی میز اطو نگاه میکنم و به لپتاب. میخواهم دراز بکشم. میگویم نه! دراز بکشم تنبل میشوم. مینشینم پشتِ میز و لپتاب را روشن میکنم. مینویسم:« حالِ مساعدی ندارم …»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* همشهری جوان را دوست دارم … خیلی دوست دارم.
** چند نفرتان، مادر و پدر پیرتان را برداشتهاید بُردهاید برایش خریدِ عید کنید؟ اصلاً چند نفرتان امروز بهاشان سلام کردهاید و حالشان را پرسیدهاید؟ … اصلاً … اسمشان یادتان هست؟