از این آفتابِ درخشان بلندی که تا وسطهای اتاق پهن میشود، میشود مطمئن شد که هشتاد و نه، دارد به دقیقهی نودش میرسد. اگر عمری بود و در دههی نود هم حضور داشتم، و صرفنظر از سه سالی که از دههی پنجاه درک کردهام، چهارمین دههای میشود که زندگی روی این کرهی خاکی را مزمزه خواهم کرد. تصورش رشکانگیز است، نه؟
بزرگترین اتفاقِ دههی هشتاد برای من، ظهور M.S بود و تبعاتِ آن که ده سالِ تمام، به طرق مختلف، پیشروی مرا کُند و در مواردی متوقف کرد. آرزوها و خواستههایی که دستخوشِ دگرگونی شدند. حرکتهایی که در نیمهراه، ایستادند. پروازهایی که نشستند. باورش شاید سخت باشد. اما به گمانم همهی ما، در هر نقطهی فکری که باشیم، یقین داریم که «سلامتی بزرگترین نعمت است»
پدر هم همین دهه بود که رفت. هادی هم متعاقب پدر،[یا پدر متعاقب هادی.] در همین دهه بود که وارد دنیای مجازی شدم، در همین دهه بود که به اندازهی دو دههی پیشین، تجربه کسب کردم. با فقط نشستن و فقط نوشتن و فقط خواندن. با گشودنِ هر دری و هر دربچهای و هر پنجرهای. نترس و ماجراجو، با خویشتنِ ناتوانم پیکار کردم. بیش از آنچه ببَرم، باختم، رودست خوردم، جرزنیها و دودوزهبازیها را تماشا کردم و اجازه دادم از میدان به دَرَم کنند. در برابر، در دنیای حقیقی، حقیقت مرا بالا میبُرد. بالا بُرد. اجازه دادم با شتلقها و ناجوانمردیها و خیانتهاشان، مرداب را آنقدر متلاطم کنند که بی هیچ دست و پا زدنی، به ساحلِ سلامت برسم. رسیدم. و پیروزانِ نبرد، در باتلاقشان فرو رفتند.
اواسطِ همین دهه هم بود که با مادر رفتیم مکه. قشنگترین سفر زندگیام …
و اواخر همین دهه بود که دنیای حقیقی، تو را به من هدیه داد. عمیقترین و گرانبهاترین هدیهی آسمانیام.
اتفاقاتِ نامیمون هم داشتم [سالِ ۷۹، که استخدام شدم، فکرش را نمیکردم که سالِ ۸۹ به کل، فعالیت شغلیم را کنار بگذارم.] روحیهام را در بیشتر مواقع میباختم. گاهی چنان احساس ضعف میکردم که بالای هر پُلی به توقف و سقوط میاندیشیدم. کمکم پُلها را از مسیر زندگیم حذف کردم. به جای رد شدن از رودخانه، در امتدادش، آهسته و خسته و ترسان پیش رفتم، یا در نهایت به سرچشمه میرسیدم، یا به دریای آزاد. فرقی نمیکرد در جهت آب باشم یا خلافِ آب. برخلاف راهها و پلها، رودخانهها دروغ نمیگویند. من به دریای آزاد رسیدم …
در این دهه، سفر خیلی داشتم. دوست و دشمن هم. خیرخواه و بدخواه تا دلتان بخواهد. کیست که نداشته باشد؟ مهم این است که آموختهام و آختهام و صیقل یافتهام. مهم این است که هرگز «دروغ نگفتهام.» پای صداقتم ایستادهم و چوب تا بخواهید خوردم. اما مگر مهم است؟ [این همانی بود که وقتی در سیزدهسالگی «ابوذر» شریعتی را میخواندم، شیفتهاش شده بودم. وقتِ آزمون بود. هست هنوز هم.]
حرف آخر اینکه، از سوسن جعفری در دههای که گذشت، راضیام. نه که نقطه ضعف نداشته باشم. راضی هستم. میتواند بهتر از این هم باشد، «باید» بهتر از این باشد. اما خودم از خودم راضی هستم! [حالا برو اصطلاح علمیش را گیر بیاور که من دچار چه مشکل روحی روانی دیگری هستم خانم دکتر]