چهارده ساله بودم که با خواندنِ کتابی، گریه کردم. تنها گریه کردن نبود. زار میزدم و طوری اشکهام روی گونههام میریخت که انگار نخِ تسبیحی پاره شده باشد روی صورتم. عید بود، مهمانها که میآمدند میخزیدم توی اتاق و یک لحظه زمینش نمیگذاشتم. آنوقت آخرهای کتاب بود که زار زدنهام شروع شدند. مادرم پرسید چی شده است و داداش محمد گفت هیچی دارد کتاب میخواند.
«خرمگس» میخواندم.
دیروز صبح، پیش از بیدار شدنِ خانوادهی امیر، باز هم آخرهای یک کتابِ لعنتی بود که بغض گیر کرد توی گلویم. دستانم چسبیده بودند به جلد سبز رنگش، چسبیده بودند! وقتی آخرین سطرها را نوشیدم، و بستمش و گذاشتم کنارم، امیر که روی تخت دراز کشیده بود و داشت مجله میخواند گفت چی شده است؟ من داشتم گریه میکردم. درست مثل آن وقتهای خودم و چند وقتِ پیش فاطه. آن موقع که فاطه به خاطر مُردنِ «دارن شان» یواشکی اشک میریخت، هر کی میپرسید چی شده؟ میگفتم هیچی! به خاطر کتابش گریه میکند. مثل همان وقتی که داداش محمد جواب مادر را داده بود، یعنی آن موقعها داداشم هم با خواندنِ کتاب گریه کرده بود که برایش عجیب نبود؟
«درخت زیبای من» میخواندم.
«توتوکا با آرنج ضربهای به من زد. به خود آمدم.
ــ زهزه چی شده؟
ــ هیچ چیز. آواز میخواندم.
ــ آواز میخواندی؟
بله.
ــ پس باید من کر شده باشم.
یعنی توتوکا نمیدانست که در دل هم میتوان آواز خواند؟ چیزی نگفتم. اگر نمیدانست من هم چیزی یادش نمیدادم.»
ص. ۲۱
اینطوری شروع شد. کتاب را همزاد (+) هدیه داده بود، دیماه که منزلِ ما بود. میگفت خیلی دنبالِ کتاب بوده، و خوب تا وقتی نخوانده بودمش، گمان میکردم نیل غلو میکند، کتاب است دیگر. آن هم کتابی که ظاهراً مالِ آدم کوچیکهاست. پریروز برداشتم بخوانمش. کُند پیش میرفتم، ولو اینکه با هر خوانشی، یادِ شیطنتهای علیمان میافتادم و آتشهایی که میسوزاند و کتکهایی که میخورد. شبِ پنجشنبه sms زدم به نیل که وای نیل این که کتاب کثافتی است آخر! نیل غلو نکرده بود. کتاب، یک کتابِ لعنتی واقعی بود. هست!
«ــ این ترانه را دوباره بخوان.
ــ تانگویی است که مد روز شده است:
زنی سر تا پا برهنه میخواستم …
یک سیلی به صورتم فرود آمد.
ــ باز هم بخوان.
زنی سر تا برهنه میخواستم …
یک سیلی دیگر. یکی دیگر، باز هم یکی دیگر. بی آنکه خودم خواسته باشم اشک از چشمهایم بیرون میزد.
ــ خوب، باز هم بخوان.
زنی سر تا پا برهنه میخواستم …
تقریباً دیگر نمیتوانستم لبهام را تکان بدهم، تلوتلو میخوردم. زیر سیلیها، چشمهام باز و بسته میشد. نمیدانستم باید دست از خواندن بردارم یا اطاعت کنم … اما در عالم دردی که داشتم تصمیم گرفته بودم: این آخرین کتکی بود که میخوردم، آخرین. مُردن بهتر بود …
وقتی بالاخره دست از زدن برداشت، و دستور داد بخوانم، نخواندم. با تحقیری شدید نگاهش کردم و گفتم:
ــ آدمکش! … فوراً مرا بکش. زندان انتقامم را میگیرد.
آنوقت پدرم، دیوانه از فرط خشم، از روی صندلی گهوارهای برخاست. کمربندش، کمربندی را که دو حلقهی فلزی داشت، باز کرد و سرخ از فرط خشم، انواع لقبها را به من داد:
ــ حیوان کثیف، کثافت، لات، آدم اینطوری با پدرش حرف میزند؟ …
کمربند با قدرتی هولناک روی بدنم صدا میکرد. احساس میکردم که دارای هزار دندان خمیده و نوکتیز است که به تمام بدنم فرو میرود. به زمین افتادم، مثل گلولهای دور خودم جمع شده بودم، مطمئن بودم که مرا میکشد …»
صص. ۱۹۱-۱۹۲
اما نه! اینها نبودند که اشکهام را جاری کردند. اینها فقط نفسم را حبس کرده بودند توی سینهام. چند فصل انتهایی بودند که داغانم کردند. داغانتان میکنند.
بخوانیدش!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چون تصویر کتاب ترجمه شده به زبان فارسی، در اندازهی بزرگ موجود نبود، خودم عکسش را گرفتم. چاپ نهم کتاب را انتشارت راه مانا در سال ۸۹ به چاپ رسانده است.
** ممنون همزاد جونم بابتِ این کتاب لعنتی!