آقای اهری که پیشنهادش را داد، نمیدانستم چه کنم. خودم تبریز نبودم. مثلِ همیشه یادِ «احسان»(+) عزیز افتادم که همیشه زحمتش میدهم. وقتی باهاش در میان گذاشتم، مثلِ همیشه اعلام آمادگی کرد همکاری کند. امروز دیدم آقای اهری دعوتنامه را زدهاند به دیوارِ خانهشان. گفتیم ما هم سهمی داشته باشیم، لذا: «کسانی که حاضر هستند…Continue reading پروانه شویم گردِ شمعِ رفتهای
سال: ۱۳۸۹
یک سر و هزار سودایی که من باشم!
کلاً شلوغ است سرم. درست شدهام شبیه وقتهایی که مهمانی میدادیم و نوه نتیجهها که جمع میشدند، دو تا اتاقهای بزرگ خانهامان پُر میشدند و جای سوزن انداختن نبود! تازه اگر تابستان بود که توی حیاط هم جا برای سوزن انداختن نبود، بینوا همسایهها! خوب قبلاً هم گفتهام که از منظر اسمیت اگر به قضیه…Continue reading یک سر و هزار سودایی که من باشم!
هوای تازهتر
لعنت به بغض … لعنت به هر چه رفتن است، لعنت به هر چه بر جا مانده است … میدانی حسن؟ نمیشود به سادگی گذشت … آخر، حتی وقتی امیر موقع انتقال شمارهها به گوشیی جدید، یکهو میپرسد ببخش سوسن این حسن … و خودش حرفش را میخورد و عذرخواهی میکند که یادم انداخت، چه…Continue reading هوای تازهتر
هاش، یا اچ؟
دیشب، نیمههای شب از خواب بیدار شدم. تمام خانه در تاریکی مطلق بود، دیگر مثلِ خانهی پدری که حتماً باید کورسوی چراغ خوابی باشد، جز نور محو چراغ کوچه که از میان تار و پود پردههای ضخیم میپاشد، هیچ روشنی نیست. بلند شدم، راه افتادم و با خودم فکر کردم چرا نمیترسم؟ همهاش چون…Continue reading هاش، یا اچ؟
خرید شب عیدِ ما!
اصلاً تلفن همراه گرفتنِ من خودش ماجرا دارد. آن سال، یک روز خوب پاییزی، من و خانم مبین، استفِ محترم بخشمان نشسته بودیم و با هم قرار گذاشتیم برویم نمایشگاه کتاب![خوب چیه؟ تبریز هم نمایشگاه کتاب دارد برای خودش خوب] بعد هی حرف زدیم و حرف زدیم و به اتفاق رسیدیم که کلاً خانوادههامان نسبت…Continue reading خرید شب عیدِ ما!
اسفندِ دونه دونه …
میدانی؟ خانهی کوچکمان را خیلی دوست دارم. با اینکه گاهی واقعاً از کوچکیاش طاقتم طاق میشود و حس میکنم نفس کم میآورم، ولی موارد بیشماری هم هستند که باعث میشوند دوستش داشته باشم. یکیاش همین کفترهایی هستند که زورکی خودشان را روی رفِ باریکِ پنجره جا میکنند و صدای بقبقوشان مرا میکشاند به حیاطِ مدرسهمان،…Continue reading اسفندِ دونه دونه …
توی این جنگ، ما سه نفریم: من، غزل، خدا!
«فقط برایم مهم بود که زنده بمانم و بتوانم راه بروم. حتی اینکه چه ریختی میشوم برایم مهم نبود. میخواستم زنده بمانم. من عاشق زندگی کردنم!» این جملاتِ خانم غزل ابوافتحی است. در بخش گفتگوی ویژهی همشهری جوانِ شماره ۳۰۲ چهاردهم اسفند ۸۹ با دختری آشنا شدم که به خودش و به همه «قول» داده…Continue reading توی این جنگ، ما سه نفریم: من، غزل، خدا!