بیداری اسلامی

خوب دستِ خودم نیست. از همان روز اول، هیچ احساس خوبی نسبت به‌اش نداشتم. باورش نکردم. گفتم یک جای کار می‌لنگد. حالا گیریم همه‌گیر شده است و چندین کشور را درگیر کرده است و هی خبرهای خوب و بد می‌رسد و هِی خون می‌ریزد و هی همه در هول و ولا هستند و هِی هر…Continue reading بیداری اسلامی

بسم الله!

این دفعه، تبریز شاد نبود. خوش نگذشت، نه مثل همیشه. غم داشت. آن دلشوره‌ و خواب‌های عجیب و غریب، آن سنگینی‌ی قلبم، الکی نبود. خبرهای خوبی در انتظارم نبودند. خبر درگذشتِ ناگهانی‌ی «حسن» و بعد خبر بیماری و بستری شدن چند تن از افراد فامیل، چه سببی و چه نسبی، ناراحتی‌ها و ترس‌ها و نگرانی‌های…Continue reading بسم الله!

خدابیامرز، خدابیامرز شد.

  (+) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *خوب، مثل ِ همه‌ی خبرهای بد آدم اول باورش نمی‌شود. زنگ می‌زند به شماره‌تلفنش که خاموش است. ویولت و نسیم هم جواب نمی‌دهند. آن‌وقت دلواپس می‌شوی. دنبال ِ دوست ِ مشترکی می‌گردی، که خاطرت می‌آید روزی با احسان و “حسن” رفته بودیم کافی‌شاپ، شاید احسان خاطرش باشد، و چیزی شنیده باشد. شنیده…Continue reading خدابیامرز، خدابیامرز شد.

دیدن، یا ندیدن، مسئله این است!

شاید اولین‌بار، در فیلم «پیامبر» بود که یاد گرفتیم یک عصا، یعنی حضرت محمد(ص)، یک شمشیر یعنی علی(ع). بعد دیگر عادی شد. آنقدر عادی که وقتی صورتی از حضرت عباس (ع) را در خانه‌ی پدری‌ی طاهره دیدم، شرمم آمد نگاه‌اش کنم. آنقدر که هرگز نشد در نقاشی‌هایم، صورت‌اشان را نقش بزنم. حتی رقیه (س) را.…Continue reading دیدن، یا ندیدن، مسئله این است!

می‌ترسی چون دوستم داری!

خوب ترس، ابداً بد نیست. در مقابل، سر نترس داشتن هم بد نیست. ترس‌ها و نترسی‌های زیادی در زندگی داشتم. اما، حالا ترس‌هام جورِ دیگری شده‌اند، ترس‌هام گره خورده‌اند به تو. یعنی وقوع هر پیشا‌مدی، بی‌درنگ می‌ترساندم از وحشتِ تو، از نگرانی‌ تو، از شکستنِ دلِ نازکِ مهربانِ تو. خودم را فراموش می‌کنم، درست مثلِ مُرداد…Continue reading می‌ترسی چون دوستم داری!

یک رفتنِ همیشگی بود …

اردیبهشت بود. همان روزهای نمایشگاهِ کتاب. با هداک رفتیم مصلای تهران، نیکو و ستاره و نیلوفر را آنجا دیدیم. چقدر راه رفتیم، چقدر خندیدیم. چقدر با موبایلِ سونی اریکسونِ نیکو عکس انداختیم. بعد برگشتیم خانه‌ی هداک اینا. هداک تعدادِ پله‌هاشان را داشت، دقیق! [مثلِ من که همیشه تاریخ‌ها را به خاطر داشتم، دقیق!] برای شام…Continue reading یک رفتنِ همیشگی بود …

بر جا ماند‌ه‌ام …

این روزها دارم محمدرضا کاتب می‌خوانم! «رام کننده»اش را. بعد طوری درگیر شده‌ام با تله‌ها و تله‌شده‌ها و زمان و مرحبا و خورشید خانم‌اش، که حس می‌کنم این نویسنده‌ی لعنتی کارش تله کردنِ آدم‌هاست. با کلمه، آدم‌ها را تله می‌کند. اصلاً این رام کننده، خودِ ناکس‌ش است … آنقدر ماهرانه، مجبورت می‌کند جاده بزنی توی…Continue reading بر جا ماند‌ه‌ام …