سرما خوردهام. از دیروز صبح که تهِ گلویم هی میخارید و هی امیر میگفت سوسن آمانتادین بخور و من گوش ندادم، فکر میکردم که چی شد که سرما خوردم؟ چهار و نصفه روزی که تبریز بودیم با کسی که سرماخورده باشد برخورد نداشتم، هوای تبریز هم خوب سرد بود. حتی برف هم باریده بود. لباس گرم نبرده بودم و فقط همان ژیلتِ کامواییم بود که از زیر کلی لباس از روی هم میپوشیدم و بعد مانتو و بعد ژیلت که سردم نشود. آن روزی هم که رفتیم تبریزگردی و بعد رفتیم «واحدی» ناهار خوردیم و بعد رفتیم «جدایی سیمین از نادر» را دیدیم که چند تا دختر پشتِ سر ما هی قدقد میکردند و هرهر میخندیدند و بعد که من اعتراض کردم، بعد از فیلم عینِ پسرهای دمِ چاله میدان منتظر ایستاده بودند و وقتی دیدند عصا دارم افتادند دنبالِ ما و هی پشتِ سرمان هیس هیس راه انداختند [این مار توی رابینهود اسمش همین نبود؟ هیسهیس] و بعد که دیدند من و امیر واکنشی نشان ندادیم، تُند کردند و رد شدند، هوا خیلی سرد بود و تا مغز استخوان میلرزیدم و با اینکه تاکسی دوبل حساب کرد ولی از بس میخواستم سریع برگردیم خانه، چانه هم نزدم، تسبیح هی نگران بود که مبادا سرمابخورم. که نخوردم! امیر ولی میگفت سرد نیست که! با یکلا تیشرت یا پیراهن میرفت بیرون. کتش را همان روز اول گذاشت توی کمد و همین شد که فراموش کردیم برداریم و جا گذاشتیمش.
از دیروز صبح هی گلویم میخارید و من هی فکر میکردم این از آن سرماخوردگیها نیست که آمانتادین جلوش را بگیرد. ولی از کی گرفته بودم؟ حتی وقتی پریروز رفتیم خانهی برادر امیر برای تولد نازنینزهرا، کسی نبود که سرماخورده باشد. پس این لعنتی از کدام گـ… پیداش شده بود چسبیده بود به گلوی من؟ و امیر میگفت سوسن آمانتادین بخور!
امروز صبح که بیدار شدم، همانطور که توی جام غلت میخوردم و منتظر بودم تا اسپاسم پاهام گیر و واگیرش را رد کند و بتوانم بلند شوم که کلی کار داشتم، وقتی دیدم بدندردم مثل همیشه نیست و این کوفتگی یک نموره مشکوک میزند و خارش گلو یکجورهایی خلطدار شده است، یادم افتاد که شنبه که با مهتاب خانوم صحبت میکردم تا قرار بگذاریم برای رفتن به خانهشان، صداشان گرفته بود و در جواب سوال من، گفتند که بدجوری سرماخوردهاند و من اصلاً حواسم نبود که قبل از رفتن به خانهشان آمانتادین بخورم و بعد سعی کنم زیاد روبوسی نکنم. هرچند ممکن نبود این آخرین فقره. چون بغل و بوسیدنِ مهتاب خانوم مزهی دیگری دارد.
بعله! سرماخوردگی را از مهتاب جون گرفتهام. وقتی بلند شدم و از اتاق خواب زدم بیرون، آفتاب افتاده بود روی پرده و من فکر کردم هر چه از دوست رسد نیکوست …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چیزی به چهلم حسن سالکینیا [خدابیامرز] نمانده است. یادتان باشد آقای اهری (+) دعوت کرده است برویم سر مزارش. خوب؟
** عکس را از حیاطِ موزهی قاجار گرفتهایم. روز پنجم فروردین برف باریده بود!