کثیفِ درخشان!

همیشه دوست داشتم بشود از خواب‌هایم بنویسم. از خواب‌هایم بنویسم نه که بگویم خوابِ بد دیدم یا خوب. بنویسم یعنی بشود مو به مو تعریف‌شان کنم. به‌هم ریخته‌ترین و مضحک‌ترین یا تلخ‌ترین و وحشتناک‌ترین‌شان را حتی که وقتی بیدار می‌شوی فقط سایه‌ای از آنها باقی مانده‌ است: تصاویری پریده‌ رنگ، مات، محو و متلاشی‌شونده. عینِ توده‌ای کف که تا بخواهی محکم بگیری‌شان، از هم می‌پاشند. مثلِ خوابی که امروز بعد از رفتنِ تو دیدم. اعتراف می‌کنم آنقدر خسته بودم و منگ که خودم را سپردم به دستِ خواب. خواب مرا بلند کرد حتی بُرد انداخت روی تخت و حتی در گوش‌م گفت ساعت ده بیدارت می‌کنم. قول داد. بعد فوت کرد توی چشم‌هام و دیدم باهات رفته‌ام ارومیه. برای یک کاری. می‌گفتم توی خواب که برای چه می‌رویم، الآن یادم نیست: حباب‌ش ترکید!

Screenshot of Nytol TV advert - Woman in bed

سرویس‌های دانشگاه حتی یادم بود. ستادِ مرکزی نزدیکِ میدانِ جهاد و بعد نازلو. سوار سرویس شدیم تو گفتی یادت رفته است شناسنامه‌ام را برداری. رفتی و من نشسته بودم کنار دو تا مرد کت‌شلواری، سرویس حتی منتظر شد تو برگردی. بعد دستم را گرفته بودی چون یادم رفته بود عصایم را بردارم. ساختمانِ دانشگاه را داشتند برای یک کاری آماده می‌کردند. جشن شاید، چون پُر بود از کاغذهای پفکی رنگارنگ. نوارهای درخشان. کفِ سالن‌ها و راهروها و پله‌ها را ساتنِ روشنی پهن کرده بودند و با گل‌میخ محکم کرده بودند. آها یادم رفت! توی سرویس دانشگاه از تو بلیط خواستند، من به مرد کت و شلواری گفتم من قبلاً دانشجوی این دانشگاه بودم، باید بلیط بدهیم؟ گفت [یواشکی، در گوشی] این مرد هم در همین دانشگاه بوده؟ گفتم نه خوب. گفت بی‌خیال، بنشینید! بعد به مرد کت و شلواری گفتم آقای جیم مسئول آموزش ما بود [توی دانشگاهِ پیام‌نور تبریز، مسئول آموزش گروه جامعه‌شناسی‌مان بود البته!] پیاده که شدیم من گفتم جیش دارم و رفتیم توی راهروهای ساتن‌پوش. پله‌ها هم بودند و هم نبودند! انگار که پارچه‌ی ساتن را پیلی داده باشند. لیز می‌خوردیم رسماً، بعد یک آقایی راهِ در رو نشانِ ما داد. یک در چوبی کوتاه را باز کرد و رفتم تو. هم دستشویی بود و هم سالن میک‌آپ! [عجب طنازی‌ هستم در خواب] بعد زیر کفِ دستشویی خالی بود، یک دختری که هم می‌شناختم هم نه، آنجا داشت تماشا می‌کرد. بعد زیر زمین شناکنان آمد و جیش‌ها را با دست‌ش کشید بُرد سمتِ چاهک!! بعد صورت‌ش آنقدر تمیز و سفید و درخشان بود که انگار نه انگار توی کثافت‌ها دارد زیر آبی می‌رود! حتی آمد بالا و نشست پهلوی دخترها و می‌گفت که کارش را خیلی دوست دارد حتی‌تر!

بعله! بعد من از یک راه اشتباهی آمدم بیرون و تو نبودی. بعد راه‌م از یک بالایی آمدن سمتِ یک پایینی بود. شیب تندی نداشت ولی زمین را پله پله شخم زده بودند. بعد من که خسته شده بودم از راه رفتن، وقتی دیگر نتوانستم خودم را نگه‌دارم [چون اصلاً تکیه‌گاهی هم نبود] افتادم. با صورت خوردم زمین و خاک نرم و مرطوب بود. بعد یک مردی مرا بلند کرد و یک چوبی به من داد که باهاش راه بروم. چوب کت و کلفتی هم بود ولی خیس بود و از وسط یک نموره شکستگی داشت و دیدی رشته رشته می‌شود چوبِ خیس؟ آهان. آن‌طوری بود ولی با هر جان کندنی بود باهاش راه رفتم. رسیدم جایی که خوابگاه بود، هتل بود یا یک همچون چیزی که باز هم تو نبودی. بعد من یکهو یک چیزی از پهلوی راست‌م زد بیرون. نه از پهلوی راستم، از کشاله‌ی سمتِ راستم! فتق بود! تصور کن فتق چی بود؟ فتق اویداکت! همان لوله‌ی فالوپ!!! بعد دنبالِ دکتر رضوان بودم توی خواب! که بیاید مرا عمل کند! بعد این فتق آنقدر باحال زده بود که انگار یک لوله‌کشی با کلی زانو را پیچیده باشی توی پوست! بعد در همین حین، آقای حنظله با خانوم و پسرش کمیل آمده بودند عید دیدنی! کمیل حسابی بزرگ شده بود و من به آقای موسوی گفتم کمیل خیلی خوشگل شده است از وقتی عمل کرده، برگشت به آسمان نگاه کرد بعد مکثی کرد و گفت: ولی خیلی درد می‌کشه! خیلی زیاد!

حالا بماند که در خواب، همراهِ خانم مبین، چه بلایی سر دکتر توتونچی آوردیم! یعنی باورت می‌شود من دو ساعت خوابیده باشم، بعد از صبحانه و اینقدر چرت و پرت دیده باشم؟ بعد … یعنی واقعاً شد من یکبار از خواب‌هام بنویسم؟!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.